خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی

سلام

آره ... یه هو ساکت شدم.

گنجشکها جشن سرور و شادی شونو از باران طربناک و سرسبزی بهار دارن ...

اونها بخونن ...

امروز آن ق در ... کارای چیپ سرم ریخت که ....ساعت دو به بعد مخم هنگ کرد...

ازطرفی با مردان بیچاره نگون بختی روبرو بودم ... که چاره ای نداشتم جز اینکه صبوری کنم و باهاشون مدارا ..‌وکمکشون کنم. ..

تنها چیزی که بهم انرژی میداد ... ویس هایی که برام به یاد گار مونده ...

آخرین لحظه که رفتم خداحافظی کنم..‌ همه شون به طرفم برگشتن ... و یکیشون از ناحیه کنگاور ..‌یکی ثلاث یکی ...

بهم نزدیکتر شد و آروم گفت فقط خودت اخلاقت بیسته ...

خدامیدونه چقدر به خودم فشار آوردم. سرم درد میکنه..‌

توی راه آهنگ ده لیم رو پلی کردم..‌ پاهام درد میکرد .

ببخشید کفش پاشنه بلند خراست.

یه صندل خییلی خییلی قشنگ و راحت و شیک میخام ...

اومدم در ورودی سازمان ... حس کردم درب بسته اس ...

برگشتم به همکارای حراست گفتم ..‌ دیگه درو بستین آیا ؟؟؟

هردوتاشون تقریبا به سمتم پریدن...‌

نه خانووم ... خدا نکنه ... چرا انقدر دیروقت ...

-چاره ای نیست ...کارکرد اشون باید درست شه ...

و از مهری که توچشاشون دیدم کمی خستگی م دررفت ...

اذیتم اما ... کار تخصصی خودم تحلیل روی داده ها ... و درگیر شدن ذهنم روی چالش‌های کنتور ها رو دوس داشتم...

از طرفی ...بیتاب دیدار مادر بودم...

دختر به پیشواز اومد و باهم اومدیم خونه مامان ...

تازه برگشته ... از تهران ... سفید برفی خودمه ...

مث مامانم دوسش دارم ... اینو حالا فهمیدم. که له ولورده دراز کشیدم و توآشپزخونه با نوه اش سرگرمه.

به روح آقاجون و مادر بزرگ خونه سلام دادم..‌ دراز کشیدم. این خونه بیشتر طعم خونه پدری میده تا خونه پدرم که خداروشکر... صاحبش خرابش کرد و با جاش یه فروشگاه بزرگ زده ...

دلم برای مرد هری پاتری شمالی تنگ شده ..‌ مث یه رویا بود ... یا رویایی شبیه همون تصویری که در آستانه اشرفیه دیدم.

خیلی خوشحالم ... از طراوت درختان. از سلامتی مامان. خداکنه کلیه هاش خوب شه ...

تصویر جوان عروسان ه خودمو تواین خونه میبینم بااون بلوز دامن سفید بنفش ..‌ .. و نگاه متفکر مغموم ... که انگار مث موشی که تو تله افتاده باشه... وقتی با پیراهن عروس خیییلی قشنگ م از پله ها بالا می اومدم..‌ همه قوم و قبیله انگار به تماشای من دعوت شده بودن. به عمرم آنقدر نگاه به م دوخته نشده بود ...هول برم داشته بود و یخ کرده بودم.

آنقدر استرس و درد کشیده بودم که ضعف داشتم. زیر بازوم و خود ش و آقاجون (پدر داماد) گرفته بود. از خنده ای که رو لب داماد بود ..‌حرصم میگرفت ..‌ انگار به برادرام نیشخند میزد.دیگه ازش ترسیده بودم. غریبه بود غریبه تر شد ... انگار غریبه ماند ..‌ به همان اندازه که دردل پدرمادرش ریشه زدم .. خودش ازم دور ماند‌ .

بمیرم براش ... انگار هیچوقت خودشو اندازه من ندید ...

ازبس پز درسخون بودنمو از بچگی دیده بود ...

نمیدونم ...

هم دارم استراحت میکنم.‌‌ همه چی آروم ه ... هم نیست ...

ترکیبی از تضادهای درونم ...احساسات متناقض دردرونم ... اون یه ذره لبخند و سرخی گونه هامم برد .‌‌

عروس شدم. خیییلی نابهنگام. مادر شدم .اینجا یادم میاد وقتی فرزند ارشدم به دنیا آمد. چه ها کشیدم. خییلی ناآگاه. حتی نمیدونستم مادرشدن یعنی چه ..‌ حجم انتظارات و توقع ات هردو خانواده ..‌ ازم گاهی به سکوتی چند ماهه می‌کشاندم.. ‌

یادمه اول بار مادر بردم خرید ‌.‌ هی خرید و خرید .‌‌

وقتی برگشتنی کلید به در انداخت ..‌برگشت ...تماشام کرد...

تو چی شدی ؟

گردنم کج شده بود ...

توعمرم هیچ کاری نکرده بودم.‌‌ مادر ملکه تربیت کرد ..‌ برای روزگار زن ستیز زن گریز ..‌ .

همیشه یاد ملکه می افتم.

و قتی به عمق مسوولیتهاش فرو میرم... تنگه نفس از غواصی در درون این بانو ... از آب میپرم‌.

مث ماهی ...

شکر ...الان تقریبا..‌ پنج سالمه ..‌ حافظه م تصادفی ... .فعلا تا وقت دگر ..‌ بدرود

امشب صدای تیشه ازبیستوننیامد

گوییا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

ازآه دردناکی سازم خبر دلت را

روزی که کوه صبرم برباد رفته باشد ‌‌‌...

دیگه سرخاک مامان بابا نمیرم... اونها درقلب من با نبض تپش زندگی مث ضربان قلبم جاری ن. ..‌

آخ آقا جون ... وقتی سرزده اومد تواتاق ..‌ داشتم موهای بلندی سشوارمیزدم و و تکون خوردم...‌ اومد سمتم و گفت قربون ت بشم ... من محرمت م ... ازدیدن موهای قشنگت عشق میکنم.‌‌خودتو ازمن نپوشون... بابا یی ناراحت نشی آ ...ولی ایشون واقعا باهام دوست بود . تقریبا ..‌تهران که رفتم. هر روز بهم زنگ میزد

سلاممم

کرمانشاه باران حسابی بارید

یه همراه رعد و برقی توفنده که قلبم رو از هرم قدرت طبیعت آغشته میکرد. والبته موش آب کشیده ... شده بودم

دوساعتی زبر باران پیاده روی کردم. و با درختان سیراب نرد عشق باختم.

چقدر بهشون وعده داده بودم ازطرف خدای بزرگ ...

جیغ میزدم آ ...

توی تاریکی غروب و نیمه تاریکی و خلوت شب.

دوسال پیش که به زادگاهم برگشتم ... از دیدن درختان شهر خییلی مکدر شدم. همش به داداشا میگفتم ...آ این شهردار کجاس چکار میکنه .... این چه وضع شهر داری کردنه؟؟؟

هاج و واج نگاهم میکردن...

دیشب به دیدنم آمدن. آنقدر خوشحال شدم که مث پروانه دورشان چرخیدم. و زیر اون بارون ...خوش خوش ...میوه و خرما و ...خریده بودم. روزشون هم رسیده بود ...

برادر درباران آمد ...

سلامت باشن عزیزانتان ...و خودتان ... درپناه خدای بزرگ ...

نمیدونم چرا این شعر رو زمزمه کردم

ای خدای بی نظیر ایثار کن

گوش را چون حلقه دادی زین سخن

دست ما گیر و بدان مجلس رسان

کزرهیقت می‌چشند آن سرخوشان

..

به همراه آهنگ من ده لیم ... آقای امید رسول پور

دختری زنگ زد مادر کجایی ... سلامتی مراقب خودتی

میدونه این طور موقع ها خطرناک میشم برای خودم

ولی خدایی همشهری هام مهربانند...زن ومرد ...

کلی ازشون مهرو احترام دیدم

رعد و برقی قوی آسمان رو ترکونده

یه ساعتی ه زیرش دارم راه میرم و جیغ میزنم و شکرخدای بزرگ

پسر کوچولو ی همکارم اسم رعد وبرق رو شو بک گذاشته...

خخخ

واووووو

بممممم

ای خدای بی نظیر ایثار کن

گوش را حلقه دادی چون سخن

دست ما گیر و بدان مجلس رسان

کز رهیقت می‌چشند آن سرخوشان

نشد برای عاشفت خطر کنی ...مخاطب خاص تمام زنان میهنم

اگر تو عاشقی دقایقی بیا بمان ...

داشتم ظرف میشستم. نگاهی به خانه انداختم. پریشب شیر آبو باز گذاشته بودم. صبح دیدم فرشها سرآب ه ... توی هال ... نشستم . دقایقی ... پاشدم ...بوفه سنگین بود . نشد فرش و از زیرش بکشم. دقت نکردم پام برهنه اس ،لیز خوردم ...آرنجم ضرب دید . دیگه رها کردم همه چی و خودم و به خوردن صبحانه خونه پسر داداش.دعوت کردم.

توی گزار زندگی ... کله شق و جسور و بی پروا ... بدون هیچ مهارتی ... حالا برم ازدواج کنم. ....

آشپز شدم. نظافتچی . ظرف شور . خیاط. آرایشگر . کارمند . مهندس . مادر . زن داداش . عروس . یه تنه یه لشکر .... و یه سپاه ... در درون همه ظرافت و معصومیت و ذکاوت و مهربونی و شهامت و صداقت تمام.

هیچ دروغی در این گزار و هیچ ناراستی وجود نداشت. اصلا برایم قابل هضم نبود. برای برادراش سعی کردم خواهری کنم . و با خودش رفیق راهش و یاورش... برای پدرش بهترین مونس شدم تا دم مرگ که بهم زنگ زد ..." بی بی کنار خودت یه خونه برام گیر بیار بیام پیش خودت "

به آب و آتش زدم.

برای مادر ...دختری کردم.... و زمانی ازش پرسیدم راستشو بگو ...منو فقط به خاطر پسرت میخای؟؟؟ جواب داد آره ...

اشک در زلال چشمان بی گناه محکوم به زندگی م چرخید ...

جواب دادم ...حیف کردین. چون من همیشه شمارو مادر خودم دونستم.

و تازگی فهمیده که راست میگفتم. ...

وقتی که هیچکس کنارش نموند و زنگ در و زدم و گفتم اگر هنوز از ریخت و قیافه م بدت نمیاد تا بیام خونه ات.‌‌ و آنقدر دلبری کردم که باز دلش و بدست بیارم.

گلدون ی که براش قلمه زدم اینبار فرستاد خودم مراقبت کنم تاازسفر میاد... گل داده حسابی ...

دختر شبیه ماه شب چهارده توی خونه میچرخه... بعد ماه‌ها... خونه نشینی بیرون رفت و لاک خریده بود انگار دنیا رو بهم دادن...

به پسر زنگ زدم ... موتور دار موتورسوار احوال نمی پرسی دیگه ...حالت چطوره ... خندید و ج داد خوب م مادر ...

دلتنگم عزیز .... دراوج رضایت ازخودم به خاطر هنرمند بودنم درگزار زندگی ... دلتنگ م. دلتنگ تمام لحظه های که برای شاد کردن همه ازخودم جا موندم.

شکر ...

وعده داد ..

با زبان مولانا ....

زهر دادم نوش کردی غم مخور ...من دهان تو پراز حلوا کنم ...

یه سریال ترکی میبینم با نام نالان. دختر ی که پرنسس شد .

دختر پشت شیشه ...

درحین تماشاش ...یاد خودم افتادم... من خییلی از او سرترم...

دیروز سرخاک مادر رفتم. ... زنگ صدای گرمش در ذهنم پیچید ...

به عروس هاش میگفت ...ای کاش گوشه چشمم ازقبر بیرون بمونه بدونم این دختر چطور میخاد زندگی کنه...

خنده م گرفت ...

دستی به کتاب سنگی روی مزارش کشیدم و گفتم مامانی..‌ تموم سعی مو کردم ازم راضی بشی ... بچه ها از آب و گل دراومدن... اونجور که دلم میخواست ... روی پای خودم پاشدم و دسترنج به خون دل رو از بازوی خودم درآوردم.

یاور شدم.

هیچ چشم یاری از هیچ کسی جز خودم نداشتم و ندارم....

همش چشمم به آسمون بود و به کف دستانم ...

و به نانی که چطور درش میارم.

تمام عمرمو درحال تلاش و آموختن بودم. ساختن ... و ساختن و گاهی هم خراب کردم.

باید خرابش میکردم. وگرنه سازه تازه درنمی آمد ...

صبح رفتم دم نونوایی کوچه کودکی م (عسیلا) و چهل تا نان گرفتم. دختر بی نان نمونه در طول هفته... و یه تومن گوشت ...

حقوق واریز شده بود . و باوجودی که میدونم چقدر موش توی دسترنج م هست ... خداروشکر کردم.

و درخواست برکت و فراوانی... و سرشاری ...

غروب دلنشینی هست. پنجره بازه ... و خونه در نبود فرشها که دادمشون فرش شویی ...خیلی بزرگتر و خلوت تره ...

دیگه باید جمع کنم ... اینجا هم برام تموم شد. انگار رسالتمو توی این محل به حرمت نام پدرم به یادگار گزاشتم. احترام و شانی که درمحله دارم به دنیایی می ارزه ...

پدر بهم یاد داد ...که دخترم فکر نکن زنی ضعیفه ای ...تو دخترمنی

زیر سنگ باید روزی تو از خدا بگیری ...

و گرفتم ...اما داداش درگوشم زمزمه کرد ....

منت میراب بهر آب بردن بردگی است

رو به خون دل بگردان آسیای خویش را ...

و گرداندم... اما گاهی ... مخصوصا جدیدا که صبح های تعطیل دوست دارم استراحت بیشتری کنم... میگم خداخیرت بده برادرم... دیگه خون جگر شدم که ...

این چه شعری بود...چه سرفصلی بود بهم دادی ...

پام از زمین بریده ...

به زحمت روی زمینم. دلم برای پرواز تنگه...

صبح نونه سنگین بود . و بازوم درد داشت ... رفتم خونه داداش جانبازم.

زنش خونه بود ... گفتم اومدم چای نیمه تمامی که دفعه پیش نخوردم و بخورم... منو بوسید و رفت سراغ سماور ...

منم پای گلهای نشستم... کلی دوتاییمون از دیدن گلهای رز رونده و تک گل نارنجی کاکتوسش ذوق کردیم. و یه کم غیبت هم کردیم البته ...

کاری که به همم میریزه ... اما انگار گریزی نیس

انرژی مو خالی میکنه ... مجبور به دفاع میشم ازشون.

دربرابر تمام حرفه‌ای خودم. درپشت سر...

داداش اومد ... دغدغده خونه مو داره ... دعوام کرد .

عقل نداری ...بگرد دنبال خونه...یابزار برات بگردم..

بغض کردم...داداش اگر خونه بخرم . دیگه بهم میگی عاقل شدی؟؟؟(:

داداش . دیگه خدا باید خدایی کنه برام. توان شو ندارم.

-یعنی چه .... هی گفت .... فشار عصبی بهش میاد بهم میریزه ...

گفتم داداش خونه هم جورمیشه .. خونه زیبایی منتظرمه ...باور کن...

حاشا اون کاری که خدا درستش نکنه ... اذیتم نکن... دارم و خونه شما

ساعتی میام پیش زنت ... اونم ازم نگیرین ...

زن ش ... ترسید ... میدونه حرفی بزنم انجامش میدم. جواب داد مرد اذیتش نکن...

-زن آخه چرا باید خونه نداشته باشه ... نتونه ...

باخستگی پریدم توکلامش ...

چرا نشه چرا نتونم.... مگه چکار کردم... یه عمره تلاش کردم بی آزار باشم... روزی صدنفر تو اون سازمان ارباب رجوع دارم هنوز سر کسی عصبانی نشدم. نان کسی و نبریدم.

و دیگه آخرش بلند شدم... بااجازه تون . لیلی مجنونی باهم به پیری برسید ...

شرمنده شد ... خواهرم ... ازدواج کن ... بالبخند گفتم داداش مردی که علیل نباشه و آویزونم نشه . بسمه دیگه ... خودت هم ماشینت رو عوض کن. به حرف خانمت گوش بده . هرچه میگه. بهترین حسابدار و برنامه ریزه باور کن. ...

و کانال رو انداختم تو خودش ... و خداحافظی کردم.

حس میکنم اینجا وظیفه مو انجام دادم.

اگر قرار باشه توی این شهر بمون م و برنامه تجاری که مدتهاست پی ریزی کردم و استارت بزنم. باید نشانه موندن برام برسه ...

دوتا پیشنهاد سرمایه گزاری دارم.

امروز باپسر درمیون گزاشتم. روی بازی در کلام بهش نشون داد.

درمورد اولی ... یه کم پرهیز دارم. مردجوان مجردی هست. و به هیچ وجه نمیخام حتی خیالی به سرش بزنه.

آدمها باید حد خودشونو بشناسن.

و من هزار ان شکر که دونستم.

وقتی دکتر .... رئیس اول م بهم گفت شما شاخصی .. دراین شکی نیست .

قلبم از رضایت لبریز شد.

به شدت باخودم سخت گیرم. و محاکمه گر خویش ...

ازخدای بزرگ برای خودم و شما عزیزان مخاطبم درخواست توان بخشیدن خودمون و پذیرفتن مسولیت اشتباهاتمان رو دارم. و تلاش برای ساخت و ادامه زندگی اصیل رو ...

صبح به قصاب ه گفتم. ما مرد روزای سختی. م ازپس این گرانی هم برمی‌آیم....

وحالا موندم و منی که ببینیم باهاش چه میشه کرد ...

قالب تازه گلهای زیبای اندیشه تقدیم نازنگاهتان

البته این هدیه رو مدیون راهنمایی استاد عزیزم هرمس هستیم

نوشتم استاد ... چون بسیار هنرمندانه .مهربان . باشفقت . نفیس . اصیل و هوشمند و با ذکاوت در میان سیل صحبت‌ها وباران کلماتم ... شبیه بادی که قطرات رو جابجا کنه .

. منو ازخودمون‌به سمتی جهت داد که برسیم... به مقصدی و ساحلی .. بانام ....

ای هیچ برای هیچ برخود مپیچ که درنهایت ما کاره ای نیستیم ..

یاد باد آنکه نهایت نظری بامابود

رقم مهر تو برچهره ما پیدا بود

روز وبیداری هروز که معجزه او س

سلام بر زهرای وجودمان

چشم باز کردم به روشنایی صبحی که نغمه پرندگان در پنجره شمالی با صدای ماشین ها در پنجره جنوبی باهم به گوشم میرسه .

دیگه کلافه ماشین ها نیستم. شاید عزیزی رو به عزیزانش میرسونه ... این دست ساخت بشرها.

از خودمون جا نمونیم ... اما ...

ازعزیزانمون جانمونیم اما

هنوز گیج خوابم . راستی هنوز باورش برام سخته که تونستم دومشت شقایق بچینم . توی سیاهی داغ بعضی اشون زنبورها چنان باولع مشغول چشیدن بودن که خنده م میگرفت ... باسلام و ببخشید ببخشید گفتم خوب منم لازمشون دارم. ولی همه شو نمیچینم براتون ...

خیلی خوش بود ... چالش منو زنبورها و شقایق هایی که هریه دونه شون شاید ازاین سال تا اون سال منتظر دیدنشون مونده بودم.

و حتی چند سال آرزو به دل موندم که دشت شقایق رو دربهار ببینم.

اما درمیان اون چند سفری که به حکم وظیفه مارو شمال برد... میشد یه بارش این آرزو منو میدونست و میرفتیم . یا من یه دلخواسته ایشان رو میدونستم و روز تولدش بهش هدیه میدادم.

مردی که زمانی با دیدنش قلبم از جاش کنده میشد و مث این کارتن ها ... حس میکردم همه این تپش و کنده شدن قلبمو میبینن. ازکجا باید میدونست. اونم زهرایی که حرف نمیزد . نمی‌گفت چی دوس داره ..‌ اون م عاشق پیشه نا آگاهی که نمی‌دونست یه شاخه گل ... یه گل سر ساده ساده ای ... چقدر میتونست خوشحالم کنه.

مث اون موقع که کودک بودیم و از شهرسنقر برام چند تا برگ گل چایی آورد و یه دستمال دست کوچک مردونه طوسی که تا سالها داشتمش و هربار که دلم میخواست ش میرفتم اون گل خشکیده معطر و میبوییدم.

آه...خدای من

کاش میدونستین چقدر وحشتناک عمیقه وتاریک ، این حجم گنده گودال فاصله بین رابطه ها ....

زلال اشک ی که برچشمانم حلقه میزنه از غم ازدست رفتن موهبت و صفای اون رابطه نیست... از شدت حسرت نادانی و ناآگاهی خودمه...

شاید .

شایدم هردو...

ولی وقتی با ذکاوت و آگاهی الانم ... میبینم زن هایی رو که مث خودم عاشق و پرمهر و بی پروا باهمه وجودشون و پشتوانه خانواده شون ....به دل یه رابطه میزنن ... وبه مصاف هماوردی عاشقانه به آغوش یارشون میرن... چطور توچاهی می افتن به نام... تو مهم نیستی ... تو کمی... ناقصی ... همش اشتباه میکنی ... یکی رو دیدی اگر میخنده ... درحالیکه آدم خندانی نبوده..‌ غم بزرگی داره ... یکی اگر دیدی خیلی حرف میزنه ...شاید سالها سکوت کرده و از دنیای گلها و راز شکفتن گلها دست برداشته و از بیکرانگی افق های دور تنهایی مطلق کهشانهای دوری برگشته ...

چقدر آقای آنتوان دوسنت اگزوپری این حس و حال و این سفر خیالی رو زیبا و زمینی و قابل لمس و درک در قالب خلق شخصیت شازده کوچولو به تصویر درک وفهم ما آورده ...

امیدوارم ... در شرو ع و پایان حتی رابطه هاتون ... ازخودتون جا نمونین ... چرا که ...

"شلیک یک گلوله معراج تفنگ است

و هرقصه ای درست ازانتهای آن آغازمیشود ... "

شاید دیشب از هم صحبتی با عزیز راه دورم فهمیدم منظور شلیک تفنگ یه کلام هست که مث گلوله از دهان خارج میشه ... و معراج خودش رو طی میکنه و اثر اون کلام تاهمیشه همیشه برذهن و قلب و فکر مخاطب میشینه و میمونه و حک میشه ...

مث چند جمله ای که که مث طوفان ؟؟ نه مث زلزله کسری ازثانیه ای ازروی من رد شد و له م کرد و نابود شدم و باز ازنو، و

طبیعت بازحمت فراوان احیا م کرد ..‌

حال دلم؟ .... زهراجان حال دلت چطوره ..‌ باوجود همه این گلوله باران ها ...

مث باران بهار شد باور کنید ....و گل وجودم شکفته به عطر نگاه مهربان دوست .

یه دوستی دارم سنقری هست... ریشه مادری م از منطقه کلیایی ...

خییلی شقایق و شاپرکی ه ... وجودش...

دخترانگی وجودش خییلی حساس و نازک در پارچه مخمل و حریر مهری عمیق و شفقت ترد نسبت به همه چیز پیچیده شده...

برام نوشت دلهایی رو شکستم . ..کار بد کردم.

تنها چیزی که به لطف حضرت حق ازمولانای جان البته به کلامم نشست این بود ...

هرکه قصد کار گندم بایدش لاجرم کاه اندر طبق می آیدش....

...که خیلی دوستش داره . و سبک نقاشی هاش به تم اون روزگار ایشان نزدیکه....

آره عزیزان جانم.

کمتر از یه هفته به عروسی صاحب وبلاگ مخاطب خاص مونده... بیایید باهم براش لحظه های شاد و لذت بخش و رویایی رو آرزو کنیم و براش آرزو کنیم که از شون باذوق برامون بنویسه ... از احساساتش از چالش‌ها... و تلاشی که برای ساختن رابطه ای هم کفو و هم رشد میتونه داشته باشه... از دیده شدن و دیدن تفاوتهای رفتاری فکری تربیتی و حتی جغرافیایی و قبیله ای و قومی ... خودش و همراه و همسرش....

آمین

و باورکنید ساقدوش هایی آگاه و مهربان و پرشفقت لازم دارن. هم عروس هم داماد...

چهارشنبه۲۷؟ .... دیگه پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت جلالی . این پست مخاطب خاص دارد

۳:۱ دقیقه رسیدم خونه. هیجان اولین دیدار خواب ازسرم پرونده...

نقش چهره ات لحظه آخر که تماشات کردم باجزییات و برق نگاه هت به جانم نشست ...برق تازه ای شبیه جرقه آتش زیر خاکستر انگار ...

وخودم ...

خدایی کی و میشناسی که در زمان دوساعت چنان صحنه هایی از زندگیشو برات به رشته تصویر بکشه که مدتها بشه باهاش زندگی کرد ... زندگی که گفتیم ش.

میبینمت گه چه معصومانه ترد و لطیف و پوپکی در آغوش خواب فرو میری ...

ومن ... اون دلهره ... اثر حضور بر رابطه خاص و دلی ما چه خواهد بود رو ...جاشو به لذت و سپاس آشنایی داده ....

شکر

الهی همیشه برقرار باشی خلبان تیزرو تیزپرواز خودم

ازطرف نازنین زهرا

بامهر و امضا گل سرخی

به وجود نازنینت

میبوسمت شب به خیر

شاپرک‌

"هر صبح...
شاپرکی
از حوالی نور...
سلام سپید نگاه تو را
می‌بوسد!
و در افق‌های طلایی ...
یاد عطر شورانگیز حضورت
زنده می‌کند مرا
به شوق بودنت....
در مزارع خیس احساس!
سلام. صبحت بخیر نازنین زهرا"

سلام ودرود

صبح است

ومن تصویر زلال ی که از انعکاس نور و فرایند شگفت انگیز بینایی ...ازخودم در آیینه میبینم ... آغازکردم.

تک تک اندامها ... سلول به سلول ... بینایی شنوایی حس کردن بو و عطر ها ... مزه ها ... آه پروردگارا چه قدر شگفت انگیزتری خودت ...

درمانده و فقیرم

نازنینم

عشق م

همه کلمات اندیشه حقیرم

قطره قطره آب می‌شنوند

برلب نارسیده

خاموش ه محو ه عظمت و شکوه ه

زیبایی خیره کننده توست

هرچه که میگذره

هرچه که به عمق فروتر میرم

تازه میفهمم

که چه نادانی ها برجان مبارک م زخممه زد

چه می‌شود کرد

با فرآیند رشد تدریجی و تغییر لذت بخش اما.

شکر

پیراهن خون صلح گل گلی بلند زیبای من ...

به نیت پوشیدن در لحظه موعود دادم کاسجاد برام دوخت.

ازم پرسید چه مدلی ... ج دادم خارجی ...

بالبخند مداد و کاغذ آورد و طرحش و کشیدم. سری تکون داد و گفت از هر الگویی یه چیز برداشتی ... (: 😀

ولی همونطور میخام دوختش. عید پارسال بود. زمینه اش آبی کاربنیه.

دوتا جوون باماشین ایستادن به تماشام. بالبخند سلام دادم و گفتم خدایی چرا اجازه نمیدین زن وبچه تون اینطور بپوشن... سریع باهم گفتن ... خدایی قشنگه ... (:

این پست مخاطب خاص داره . ♥️

بهم گفتی ... خانم .... ازدواج کن... بانگاهی نرم و مهربان و خسته و دلگیر چشمان پربغض و متفکر و محو در زلال چشمام ... جواب دادم ... کسی رو نمی پسندم.

تند و سریع جواب داد ...می‌دانم...تو مولانا رو میخای ...

گل ازدلم شکفت ... خودش جزو معدود مردانی ه که در کنار ش تونستم بافراز نشیبی ... آرامش و حس امنیت پیدا کنم.

دلم میخواست هیکل گنده شو توبغلم جا بدم و سفت فشارش بدم. و به گرمی اون نگاه گرم و بی شکیب که بهم میندازه ... نوازشش کنم اما سریع نگاهمو جمع کردم و از حضورش مرخص شدم.

دیروز هم از دور که داشت سوار ماشین میشد و میرفت دیدمش. زهرای درونم دوید که بهش سلام بده ...و چشم توچشم ش بشه. اما ... زن یتم ...آرام و موقر رو برگردوند.

دوباره به خوابم میاد . و هوشیار شدم که بیشتر مراقب خودم باشم. امثال ایشان باید تکثیر بشن ...

اگر گل گلدان من بود ...قلمه ها ازش میگرفتم.

مث آقای استفان کاوی .... ده تا

اما ایشان هم متوجه نشد که محبوبم مولانای جان نیست. ایشان معلم مه.

در دیدار عید و دید و بازدید. با سرخوشی و مهر بهم نگاه کرد و بهنیروهاش گفت ...منو خانم ...باهم کل کل داریم.

و به گوشی م که شعر مولانا رو براش گلچین کرده بودم نگاه کرد.

فکر ای بی منظور بکنین... زن و بچه داره. عزیزم

سلامی و طلوعی باز ...شاید اینبار عاشق ترشویم

قصه‌ای بگو
پر از طلوع
ترانه‌ای بخوان
پر از پرواز
باشد که بدین گونه
هرصبح با عشق بخیر شود
سلام صبحت بخیر. مهربان
روز خوبی داشته باشی
🍏🍑

سلام هیچکاک عزیزم

مرسی از انرژی اول صبحت شبیه همین طلوع دلنشین...

همه مون باور کنید همین پرنده های نغمه خوان اول صبحی م که در معجزه آغاز صبح در رقص و شادی و پرواز دلنشین ...دلمو میبرن...

ساعت ۴:۴دقیقه چشم باز کردم.(جالبه چند روزه همین زمان دقیقا چشم بازمیکنم)

مستقیم از خواب عمیقی که درخواب باخانواده پسر داداش بودم و....

دارم تمرین میکنم . درخلوتم فقط به خودم فکر کنم. اما راه درازی دارم. تا به این قید فقط برسم.

بعد مدتها شاید سالها ... لباس ورزشی که هدیه بهداشت و درمان نفت بود رو پوشیدم ... و نیم ساعتی نرمش کردم.

باز از ظرافت اندامم لذت بردم و به اثری که گذر عمر بر اجزا زمینی ام مانده ... باعشق نگاه کردم اینبار ...

یه کمی لبخند برلب کودک درونم آوردم. یا میشه گفت آمده.... به همکارم گفتم ... دیگه هیچی برام مهم نیست ...

جواب داد شاید از نظر عرفانی انقد جلو رفتی ... ...باخودم گفتم شایدم نه.

به هرحال انگار یه غنچه تازه ای از توجه و نگاه تازه به زهرای درونم درشاخساروجودم شکفته ... حین صبونه... یه هو یاد اداره و همکارا و رئیس سازمان...افتادم. چه کودکانه )ازنظر من( البته ....

داره تلاش میکنه قالب رو نگاه داره ...

دو تا عکس گنده از دو رهبر رو به سمت راست و چپ در شیشه ای ورودی سازمان چسبونده...

بهش گفتم ... توی درونم که ... شاید نگه داشتن این قالب ... در هجوم آواز زلزله در ارکان پوسیده افکار وعقاید ما تلاشی بیهوده اس ...

یاد جومونگ افتادم و اون زن فرزانه افسانه ای که نصیحتش میکرد... خنده م گرفت ... خب منم اون پیر فرزانه...

ولی خدایی ...موهای یه کم سفید م رخصت به دل میده هنوز که خنده های کودکانه ام کوچه رو پر کنه ...

اوهوم....

امروز هرمس عزیزم راهی کرمانشاه میشه ... یکی از وفادار ترین و جنتلمن ترین مخاطبان و خواننده پرو پاقرص دل نوشته های من ه ...

منو ازخودم بهتر میشناسه ... لامصب همه چی یادشه . هرچی نوشتم.

از تولد سال ۸۸ م ... در گلهای زیبای اندیشه ...

اینجا حجم زیادی از تغییرات رو تجربه کردم. بزرگ شدم. رشد کردم. و با بزرگانی آشنا شدم. تونستم آرامش و حریم سلطانی رو اینجا از درونم به کالبدش بدمم. 😀

راستی از دلدادگی م براتون ننوشتم .

عاشق مردی از سده های دور شدم. باهاش زندگی میکنم. و یه رقیب سرسخت هم دارم البته.(:

فرصتی اگر بازبشه

نمیدانم .

شرح عاشقی و درد دوری و هجران ها رو میخونم و نمیدونم چرا برام بی معنی ه ...

خواب صبح خیلی شفاف و واضح بود ...

صحنه ای که نمیتونم تعریفش کنم اما ... انگار درپی تغییری بزرگ درحال بستن چمدانم بودم.

یه متوجه هجوم یه عده آدم به خلوتگاه م شدم. خودم دور بودم. انگار در کنار درختان و گزار آبی ..‌ درکنار کوهی ...که خونه عجیب من اون بالا بود ...یه کم شبیه پاوه ...

اما یه جور خاص تاحالا ندیده باشی

هول کردم...

حث شبیخون خورده ها ...

اما وقتی سراسیمه اون بالا رفتم. دیدم همه چی سرجاشه. با دقت همه چی و برام چیده بودن. به نظمی عجیب . و همه چی پرده داشت ..خیره

به هوس سفری ...

چه سفری ه

وچه تغییری ...

یه جوری م

به شدت حال همه رو درک میکنم.

یه درک عمیق و هم حسی شدید ...

اما خودمو نه ...

کاش یکی باشه درسکوت بهم زل بزنه . تماشا م کنه...محو تماشام که شد . ازبازتاب نگاهش تفسیر شم.

کاش درآیینه نگاهت تفسیر میشدم کاش

یه حال عجیبیه ... پرنده ای صبح با کله سبز آبی به شدت سبز طلایی براق ...سرراهم نشست و چند ثانیه ای اجازه داد تماشاش کنم... دلمو برد ... و حس کردم اونه ...

حضور مردی بی چهره که تن صداش رو فقط شنیدم.

انگار یک پیوند نامرئی بین من و او هست ... که او منو میشناسه. اما من نه.

این خیلی نامردمیهی خب

رد نگاهش رو یه بار که آخرین سفر رو به شمال با آقای پدر داشتم دیدم. چند ثانیه چشم تو چشم شدم. ...

من داشتم سوار میشدم. و او داشت پیاده میشد . جوانانی زیر پاش بود. خودش پشت فرمون بود . اون چند ثانیه که به چشام زل زد. بیچاره م کرد . شوخ و بی پروا و بی اعتنا و بی نیاز ازمن ...

همون ثانیه مث لیزر وجودمو آنچنان غرق تمنای بوسه کرد که هنوز نتونستم خودمو ببخشم.

که چرا پروا کردم. پرهیز کردم. شرم کردم. ترسیدم. ..‌

و ندویدم خودمو توآغوشش بندازم

چرا چرا ... و دیگه هرگز اون حس ماورایی عجیب ...برام تکرار نشد. حس اسب تک شاخ

سحراست

عالمی دارم از شور و شوق و طبع زندگانی و شیرینی آغوش یار ...

این لحظه صدای حزن انگیزی ازبلندگوی مسجد بلند شد. یه هو ...هرمی از غمی کهنه به دلم ریخت ...

غمی که توی چشمای مامانم بود و برام رازی سربه مهر شد ...

درسکوت ی دلنشین مسجد جامع اون موقع فضای سبزی پر گل سرخ و رز داشت..‌ یادمه هم قد کودکی من ...

به نماز می‌نشست.. باجماعت مذهبی تند اول انقلاب همراه شده بود. اما تند نبود .

مادر همیشه متعادل بود .

تازه دارم یه کم میفهمم چه گزاری رو گذرونده بود تا به این آرامش و طمانینه در رفتار و گفتار رسیده بود.

فردا روز مادره ... نسرین دوست خوب بی آزار راه دورم بهم خبرداد...

دختر رو که داشت می‌خوابید ... رفتم روسرش و اندامش چلوندم و بوسیدم و بوییدن و گفتم ... یی فردا روزمادره... چقد خوبه که به خاطر شما دوتا مادر شدم....(( یاد اون گوبلن مهرمادر .‌.. که به عشق مامان بافتم‌.‌ و عقلم نمی‌رسید مهرموباکمک کردن بهش نشون بدم))

مرسیی

و به نسرین قول دادم فردا برم پیش همون آقای .... ?؟؟اسمش یادم رفت. گلونی و دستمال سر قدیمی زنان و مردان کرد رو میفروشه ... آها فکرکنم ...کاشانی بود ...

یه کلونی نفیس براخودم بخرم. یه جفت گوشواره طلا هم میخام .

دیکه ببخشید از ساحت حضور مخاطبان عزیزانم..

منتظر شهزاده ای با اسب سفید نیستم . دیگه

کفن سپیدی باخودش آورد..‌ ... نخواستم.

ولم که .... ولم کن

آنقدر این دوجمله حالم و خوب میکنه...

بیلرم. به معنای منو به حال خودم بزار ... یه کم تن آهنگ ترکی داره داره انگار ...

هرچه هست دوستش دارم.

اره ... شهید و خسته ازراه رسیدم... ساعت پنج بود ... چیزی خورده نخورده خوابیدم تا سحر ...

خیلی خوشحالم.

کف پوش آشپزخونه و پتومو شستم‌ . آشپزخونه فضایی م و نظمی دادم. تو شب بدونی چی کجاس .

و گلهامم صفا دادم.

راستی براتون ننوشتم‌ تریاک کاشتم . تو گلدون 😀😃🙂🙃

اممم

بخاری م برداشتم‌ و تم هال و پذیرایی رو تغییر دادم.

باوجودی که پریود بودم اما اینبار خوشبختانه نه درد داشتم خییلی و با وجود نیاز شدید به استراحت ... کار کردم ..‌

خییلی رو مخم بودن. آنقدر تو ذهنم انجامشون داده بودم خسته م کرده بودن...

دیگه ... منتظر م خدایی کنه برام ... خدایی که منو در جایگاه خدایی قرار داده...

و قشنگ اینجوری م که ..‌ دو دستمو به اندازه قدش دراز کردم که بغلم کن ...

لبهام مث بچگی هامون ورچیدم که ..‌ بغل میخام...

خدایی برازنده خودته ... عشق م

سلام آدینه  روز ۲۲ اردیبهشت جلالی تون مبارک

آدم میتونه در نیاتش باهم زندگی کنه. امروز صبح رئیس قبلی م که خیلی دوستش دارم . توی خواب باپسرش اومد دیدنم. داشت حرف می‌زد باهام. کنارم نشسته بود.زانوهام درد میکنه. بخصوص سمت راست. اصلا حواسش نبود وهمینطور که داشت حرف می‌زد دو تا دستاشو حلقه کرد دور زانوم... ازصبح این حس تسکین درونی حالمو خوب کرده...

خیییلی سختی کشیدم تا به محل کار تازه رسیدم.

اردیبهشت ۱۴۰۰ بود ... بعداز شکنجه ای که در سازمان قبلی متحمل شدم. یک نیرو با ۲۰ سال تجربه کارستادی و صفی در تهران... رئیس امور اداری مون. آقای رضایی... سلامت باشن الهی ... با صداقت بهم گفت برات کاری نداریم.

به هرحال وقتی ترخیص شدم و اومدم بیرون. یه ماهی فکرکنم یا بیست روز ی بین دو واحد سرمن دعوا بود ... من اما از کنار اتاق دربسته ای که تابلو واحد .... رو نوشته بود رد میشدم قلبم ... میرفت به پشت اون در بسته .... انرژی قوی مث آب پشت سد ... اونجا حس میکردم.

تا اینکه مردی با صورتی پهن و بزرگ و مردونه ... توی حیاط ، اول صبح منو طرف صحبت قرار داد و پرسید...سرکار خانم ... اید ؟

ایستادم و سلام دادم و جواب دادم بله...

((دیری م تلاش اکم بارمده لای خوم .... )) دارم تلاش می‌کنم بیارمت پیش خودم ....انرژی کلامش ازجنس همون کشش بود. پیداش شده بود...

آنقدر تن صداش و گرمی نگاه باذکاوت تیزش ... به دلم نشست که برای چند ثانیه همه درد و رنج ی که تحمل کرده بودم توی یک سال گذشته رو ازدرون م زدود و سترد و برد ....

منم نرم‌تر ازایشان جواب دادم ...خیره

شاید بارها به سکانسهایی این چنینی ایشان هم فکر کرده باشه ... بار اولی که خدمتش رفتم. و تنها یاوری که اونروزها داشتم رو بهش پیشکش کردم. ...

تیکه کاغذ سفید کوچکی بود که با اعماق وجود مضطر، ونیازمندم نوشته بودم.

بسم الله الرحمن الرحیم

ادامه نوشته

برای خونواده هامون مث طوفان شدیم

درد میکشم. کوه درد همه مردم م رو رو دوش م حس میکنم‌ هنوز صدای غمزده همشهری کورد ایلامی م توی گوشمه . و رنجی که خونواده اش به خاطر حق طلبی ش میبرن.

چهره غم گرفته ناشاد فرزندانم از فقر ی که حق طلبی من رودوششون گذاشت . و رنج بزرگ پدرشان درسوک ازدست رفتن م رو میبینم.

به خودم فرو میریزم و میبینم مث طوفان شدم . دریایی که که از رنج و درد هموطنانم طوفانی م همش ...

تقریبا تمام دغدغده م ...شد .

همین دیروز به شوخی و خنده ..مفری پیداشد و تندو و طوفنده اما نرم و لطیف وبالبخند به رئیس گفتم ... براگم ...دیری برده داری اکه ی ...

برادرم. داری برده داری میکنی ... خشک شد . بنده خدا و تو اتاقش رفت ...

سالها پیش ...که رئیس قبلی که فرمانده بسیج بود و میخواست سهم زیاد تری از سنگینی کارو رندانه رو دوش من نیروی دوتومنی بندازه ... اول صبح بود ... وارد واحد شدم بهش گفتم. سلام ارباب ....

غروب ه

دلتنگ م

درونم از حس آزادگی و بی نیازی به هرچیز سبک و رها س ....

و همچنان آستان کبریایی حضرت ش رو چسبیدم که نظری از لطف به حال زار ما کنه ... به مون شراب از ساغر دانایی و آگاهی و مهر و شعور و رحم و رحمتش بچشون ه که سامانی بدیم به زندگی دنیایی مون که شاید زمین جای بهتری بشه برای زندگی فرزندانمان...

آمین

ادامه نوشته

هربار چطور و چقدر به خاک وطن  خیانت میشه

بگین.

سلام صبح به خیر

امروز چهارشنبه اس . روز منه . خود خودم ...

جالبه این پست هیچ نظری نداشت .

دوست داشتم مسیر اندیشه مو بگیرین . بخصوص مخاطبان عزیزی که سالها باهام همراه بودن و زندگی کردیم در این کنج دنج ،

اولین وطن و خواستگاه ما بدن ماهست .

جان ما ...جان مبارک شیفته ما ....

درگذر زمان‌...چه اون موقع که شبیه شاه پرک ی معصوم و نازک و پریدخت خونه بودم و عزیز دردانه همه خونواده ام ... چه حالا که جزو یکی از بزرگترای فامیل هستم ... هنوز براین باورم که رابطه ای رو آغاز کردی... رفتارت خودتو معرفی میکنه.

وهمه ازخودت آغاز میشه ...

و ازهمینجا کلمه ای بانام خیانت معنا پیدامیکنه....

هرجا باخودت ناراست بودی

به خودت راست نگفتی

هرجا ازبالا به پایین نگاه کردی

هرجا منفعت طلب ی تورو ناچار کرد و بیچاره و نیازمند .

بدون اونجا به همنوعت هم .... آره .

ولی هر طور باشیم و باهر ضعفی و هر قوتی ... آفریده اوییم و دوستمون داره.

پس منم دوستتون دارم. اما این دلیل نمیشه که مث تیغه شمشیر نباشیم.

چه رهبر باشیم چه رئیس جمهور ...چه هر نقشی ...

دعا نکردیم . باور کنید

برای هم دعا کنیم که بفهمیم. بشناسیم خودمونو ... شان خودمونو ...

امروز که در زمینه اکسل از یکی از همکاران راهنمایی گرفتم ... آنقدر این آگاهی خوشحالم کرد که با تواضع تمام به خاطر نادانستن اون موضوع ازشون عذر خواستم.

اما دیگه کار خیلی از هم وطنانم از عذر خواهی گذشته. بخصوص کسانی که خودشونو به نام هم وطن ما جا دادن.

اما نه هم وطن . نه هم دل . و نه همراه ما که دشمن جان ما بودن ....

باید محاکمه بشن ... که دارن میشن... و با چشمانی زلال دارم تماشا میکنم ... فقط تماشا ... که چه میکنه آفریدگار ... و چطور خودمون رو به جان خودمون میندازه ...

درجهان فعل ما آید ندا

نداها را سوی ما آید سدا

مولانای جان

ادامه نوشته

چطور اعتبار جمع میشه ...بند دال ایثارگران

درگیر خدمات تشریفات جذب مشمولین بند دال هستیم.

نپرسید که بند دال یعنی چه

چون هوس ونه حضرات هستش .

وامروز اندیشیدم. اینم یه راه عوام فریبی ه. و کسب اعتبار و آبرو واعتماد ازدست رفته

هنوز امید هست به فریفتن این قوم.

چقد تلاش کردم اونی بشم که

باتو باشم و همچنان خوشحال و لبریز مستی رویای باهم بودن.

اون ...اون اکسیر کیمیاگر مهری نامرئی و اشتیاقی ناگزیر...لحظه دیدار همچنان باقی بمونه.

اما گاهی آدم اشتباه میره. هرچه تلاش میکنه باب میل محبوب بشه ...میبینه ازخودش دور شده.

خود واقعی اش. هرچه هست.

و اگر از خود روستایی بی پرده و جسور و قوی و نترس سرخورده شدی ... له اش نکنی ...

گاهی تانک میشیم براهم. سنگینی آهن و بتنی که از روت رد میشه و بعدها میفهمی چه بر سرت اومده

عزیز .... تاج رسید

♥️

گمان مدار این سرزمین چونان کوروش رو نخواهد پرورد

شهر از کلانتر خالی شده ... قورباغه ها ۷تیر میکشن .

درسته که در ظاهر از مردمان میهن دوستان و حق طلبانی خالی شدیم اما،دود ازکنده بلند میشه .

خبرشو حضرت مولانا دردیوان شمس داده ...

دیده کور نابینایان و نا فهمان نمیبینه و نمی‌فهمه....

دویدیم و دویدیم سیب و طلا رو چیدیم

به خونه مون رسیدیم

بالا رفتیم ماست بود

پایین اومدیم ماست بود

قصه ما سر به سر راست بود

شب به خیر

"کسی به فکر گلها نیست

کسی نمی‌خواهد باور کند که باغچه دارد می‌میرد

که قلب باغچه زیر آفتاب ورم کرده است"

آدینه آتون به شادی

اگر خونواده شادی دارین و از لحظه هاتون لذت میبرین . الهی شکر

معجزه ای است در این لحظه ها ...

قلب من هم شبیه باغچه در لبریز باران بهار ورم کرده.

به راحتی خبر ازپیش فروش خاک میهنم داده میشه .

ولی من نشنیدم.

دیدم .

باچشمان خودم دیدم که بی توجه به مردمان قدیمی که روی خاک قدیم ش ن راه میرن و زندگی میکنن و چشمشون به سخاوت دریاهاست... خاکشان به توبره میره ...

"یاری اندر کس نمیبینم یاران راچه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران راچه شد

لعلی ازکان مروت برنیامد سالهاست

تابش خورشید و سعی باد و باران راچه شد ..."

به نظر میرسه اما ....

که نظر ی خارج از تعصب قومیت و تفاوت زبان انداخت .

خاک رو کجا میبری ... هرجا رو بخای به قیمت نابودی جای دیگه آباد کنی ... خود محکوم به نابودی هستی.... شک ندارم

"شلیک یک گلوله معراج تفنگ است

هرقصه ای درست از انتهای آن آغاز می‌شود "

نقطه صفرمرزی

سلام

اداره م. با آقای حسینی ازهمکارای پاوه صحبتی داشتم . درخصوص مطالب و نوشته هایی که انقدر پیچیده ن که نمیدونی چی میگه و تورو کجا میبره و چه حد از مسوولیت رو دوشت میزاره.

ما ازمحل ندانستن زبان عربی لطمه دیدیم‌ و کسانی سرنوشتمان رو نوشتن که شایستگی احراز شو نداشتن.

بگذریم.

این نیز بگذرد .

ازاعماق قلبم ازخدای بزرگ درخواست میکنم منو شبیه یه ذره سوار بر موجهای طوفانی اینروزها ، به ساحلی بندازه که بتونم مث آدم زندگی کنم .

ریواس

سلام دراین لحظه ها که ویران و خسته ازاداره برگشتم...توی بازار روز محلی چرخی زدم. کنگر . ریواس . آویش تازه . شنگ . موسیر .. باقالی ... و بعضی گیاهان و میوه ها که نمیشناسم . حالمو تغییر داد. ریواس میزان کلسیم بالایی داره. و اون قسمت گلش رو هم توی خورش بریزین.

میشه با همین گیاهان فصلی کلی حال تونو تغییر بدید

پاغازه ندیدم و کوییز

قابل توجه مخاطبان عزیزم

نوشته هام هیچ مخاطب خاصی ندارن.

هرزمان راجع مخاطب خاصی بنویسم حتما ذکرخواهم کرد.

سلام

بروی ماهتون

امیدوارم حال دلتون بهاری باشه .

امروز حال دلم خوبه.

یعنی یه هویی یه حجم عظیم امید و آرامش برقلبم جاری شد .

باوجودی که دیشب و پریشب دراعماق ناراحتی و کدورت گم شده بودم .

شاید خدمتی که صادقانه به همکاران شهرستان کردم. شاید ...

نمیدانم

هرچه هست دراین لحظه انگار خبری از پیغام رسانان آسمان بهم رسید .

از ابرها ... آبی بیرنگ آسمان ... نوازش نور خنک آفتاب اردیبهشت جلالی ... از چکاوک پرندگان

ازدرون خودم که صبح باچشمان خواب آلود وضو گرفتم.

متاثر ازخواب روشن بیدارشدم بودم که الان هیچی ازش دریاد ندارم.

پسر داره جراحی میکنه چشمشو ... با تمام وجود از کائنات براش طلب خیر کردم. دختر امتحان داشت.

وجودم یه هو شبیه دریایی طوفانی شده بود که الان آرام شد . بدون دخالت هیچ آدمی ....

و این خییلی برام شگفت انگیز ه ...

من برم تفالی به حضرت حافظ دوست و یار همراهم بزنم . و خدمت میرسم. 😀

ادامه نوشته

آسمان آبی و هوای طناز بهار کرمانشاهانم

سلام

بروی ماهتون

امیدوارم حال دلتون بهاری باشه .

امروز حال دلم خوبه.

یعنی یه هویی یه حجم عظیم امید و آرامش برقلبم جاری شد .

باوجودی که دیشب و پریشب دراعماق ناراحتی و کدورت گم شده بودم .

شاید خدمتی که صادقانه به همکاران شهرستان کردم. شاید ...

نمیدانم

هرچه هست دراین لحظه انگار خبری از پیغام رسانان آسمان بهم رسید .

از ابرها ... آبی بیرنگ آسمان ... نوازش نور خنک آفتاب اردیبهشت جلالی ... از چکاوک پرندگان

ازدرون خودم که صبح باچشمان خواب آلود وضو گرفتم.

متاثر ازخواب روشن بیدارشدم بودم که الان هیچی ازش دریاد ندارم.

پسر داره جراحی میکنه چشمشو ... با تمام وجود از کائنات براش طلب خیر کردم. دختر امتحان داشت.

وجودم یه هو شبیه دریایی طوفانی شده بود که الان آرام شد . بدون دخالت هیچ آدمی ....

و این خییلی برام شگفت انگیز ه ...

من برم تفالی به حضرت حافظ دوست و یار همراهم بزنم . و خدمت میرسم. 😀

درمن جاری شو

ای دریای همسایه شمالی ...

درمن یکی شو تا باهم این نشیب و فرازهای پرسنگلاخ رو درآغوش هم و درهم طی کنیم.

آن عصای عمرانی اگر مارو ازهم فاصله انداخت . امر حقی بود که به خاطرش آواره زمین شدیم.

زمین زاینده مهربان فرش راهمان که هموار شد در نبض و ارتعاش رگ و پی مان .

مرا دوست بدار

باهم ایهام و پیچیدگی های درونم که خود نیز ازخویش در فغان و غوغایم.

به لطف و صفای همان نگاه نخستین دوستم بدار

باهمان عجب و بهتی که چشم در نی نی زلال معصومانه چشمهایم دوختی ...

شبیه خورشیدی که در طلیعه طلوع و گرگ ومیش غروبان چشم دوختی

چون باران یه هویی بهار

چون شعرهای یه هویی که بر وجودم جاری میشه

بر شهد لبان تشنه ام نوش جان بسپار و برای بارش بوسه هایم سنگاب شو

بامن همراه شو در سفر درون م

اقیانوس عمیق بی انتهایی که ساحل ندارد

در کهکشان دور و سیاره کوچکم شازده کوچولو شو نازنینم

برمن ببار همچون باران بهاری و آغوش دستانت را بروی م بگشا که پای درگل و راه درکهکشانی دور دارم

چرا که هم آغوشی برایم آن ثانیه محو شدن در امر حق و نیست شدن درحضرت یار شد

نمیگیره نمیفهمه ...

فهمیدن زن

یه کشفی تازه

خورشید رو مستقیم درحال طلیعه فلق و سرخی غروب شفق میشه تماشا کرد.

درست لحظه دوست داشته شدنم

چنان هرم آتشینی از احساسی ناشناخته وجودم رو لبریز عطش میکنه که میمونم چه کنم؟

بااین جمله که همه ثانیه هایم پرشده ازتو ....

پرشده از من ...

منی که کاش همه لحظه هایم پرمیشد از ما

شاید واقعا تالحظه از دنیا رفتن این چالش خودشناسی ادامه پیداکنه ...

راستی ادامه خودشناسی در عالم دیگه هم هست؟؟؟

چالش‌های باروح؟

درست لحظه هم آغوشی انگار چیزی درآدم میمیره

به نظرم مرگ تمناهای جسم و جان ه .

وآغاز توفنده هماوردی با روحت ... با احساسی تازه و هیمنه تنهایی عمیق تر .

اووف

کاش به اندازه عاشقان دلسوخته ام خودمو عشق میورزیدم.

اما تانشناسم . مگه میشه ؟

زمانی که صداقت زلالی بی ریایی مهربانی سادگی و بی پیرایگی ت سنگ پات میشه، درمصاف با همنوعت .

ازیه جایی به بعد هرآدمی عالمی داره که ازدسترس دوره

شبیه کهکشان های دور

که در لحظه های تنهایی م توش غرق میشم

و حتی نمیتونم برای توصیفش کلمه پیدا کنم یابسازم .

عاجزم

با سرو مغز و جسم و جان زمینی ام

نوبهار ی دلنشین و خنک و سرکش و توفنده و تازنده ای است ...

با جسم و جان بشر.

درست مثل حال من

نمیدانم باخودم چه کنم

گاهی شبیه یه نوزاد خودمو درآغوش نگاه تصویرم درآینه میگیرم . ونوازش میکنم. و زمزمه میکنم آروم باش نازنین ... شیرت تهیه شده ازقبل.

اما این حال دیگه به قول مولانای جان،ناید به گفت .

یادتونه بهتون توصیه کردم برهنگی خودتونو درآیینه تماشا کنین؟؟؟؟

آب و آیینه و نور و کیمیاگری اندامها

هی

((تو همان شوق خفته در صحرای دوری

همان راز شکفته در غنچه های گلی چونان زهرا

توکه درتاریکی م دریای نوری

تو دردنیای غم سنگ صبوریتو هوای عاشقانی

تونوای جسم وجانی))

کیستی؟

خودتو پیچیدی در هاله های ابرهای دورازدسترس من

در نظم توابع لحظه ای ریاضی در پرواز پرندگانی ...درنظر نگاهم

درخنکای مست نوبهار ی پیچیده در جان جوان پرطلب م

در طرح و رنگ و نقش پیکره کوه های بیستون و طاق بستان و

نقش زیبای خفته من

پایین پاهای زانو زده اش پیکره مردی با بینی عقابی خفته رو به افق رو میبینم که نگاهش به آسمانه.

ریش و موهای بلندی داره ..‌ شاید خوور وش ه

نمیدانم

اما نگاه و نیمرغ زیبای خفته ، پشت به شهر کرمانشاه ه و رو به ورودی شهره .

درست انگار تصویر حال این لحظات من ه

من نمادی از من های زن زندگی آزادی ...

چه شعاری؟

زندگی خود اسیری ه .... و اینو دراین لحظات با هوش جانم چشیدم.

شبیه کودکی هام شدم که دستامو از تو چادر نماز گل گلی که جایزه مث طوطی قرآن خوندنم بود و مادر بهش کش انداخته بود،بیرون می‌آوردم و به موازات شونه ها باز میکردم و میدویدم و منتظر پرواز بودم ...

تمام گوشت و استخوان و تنم لنگ شده به هوای پروازم.

یادمه یواشکی پرواز کردم... توی خواب ...‌ واووووو

یه هو نگاه تند خانمی پشت میزی ناظرانگار ، منو پرت کرد به سقوط.

شما با اجازه کی پرواز کردی وقتت نبود ...

هنوز هم شرمنده اون تقلب م ...

و نگاه آدم‌های توی صف انتظار آزرده گیمو یادم میاره...

و دلخوش م به بارقه نیم نگاه نرم‌تر شده اون خانم. که وقتی باسری خمیده داشتم ته صف بازمی‌گشتم. بهم گفت ...ولی قشنگ پرواز کردی