خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
سلام
آره ... یه هو ساکت شدم.
گنجشکها جشن سرور و شادی شونو از باران طربناک و سرسبزی بهار دارن ...
اونها بخونن ...
امروز آن ق در ... کارای چیپ سرم ریخت که ....ساعت دو به بعد مخم هنگ کرد...
ازطرفی با مردان بیچاره نگون بختی روبرو بودم ... که چاره ای نداشتم جز اینکه صبوری کنم و باهاشون مدارا ..وکمکشون کنم. ..
تنها چیزی که بهم انرژی میداد ... ویس هایی که برام به یاد گار مونده ...
آخرین لحظه که رفتم خداحافظی کنم.. همه شون به طرفم برگشتن ... و یکیشون از ناحیه کنگاور ..یکی ثلاث یکی ...
بهم نزدیکتر شد و آروم گفت فقط خودت اخلاقت بیسته ...
خدامیدونه چقدر به خودم فشار آوردم. سرم درد میکنه..
توی راه آهنگ ده لیم رو پلی کردم.. پاهام درد میکرد .
ببخشید کفش پاشنه بلند خراست.
یه صندل خییلی خییلی قشنگ و راحت و شیک میخام ...
اومدم در ورودی سازمان ... حس کردم درب بسته اس ...
برگشتم به همکارای حراست گفتم .. دیگه درو بستین آیا ؟؟؟
هردوتاشون تقریبا به سمتم پریدن...
نه خانووم ... خدا نکنه ... چرا انقدر دیروقت ...
-چاره ای نیست ...کارکرد اشون باید درست شه ...
و از مهری که توچشاشون دیدم کمی خستگی م دررفت ...
اذیتم اما ... کار تخصصی خودم تحلیل روی داده ها ... و درگیر شدن ذهنم روی چالشهای کنتور ها رو دوس داشتم...
از طرفی ...بیتاب دیدار مادر بودم...
دختر به پیشواز اومد و باهم اومدیم خونه مامان ...
تازه برگشته ... از تهران ... سفید برفی خودمه ...
مث مامانم دوسش دارم ... اینو حالا فهمیدم. که له ولورده دراز کشیدم و توآشپزخونه با نوه اش سرگرمه.
به روح آقاجون و مادر بزرگ خونه سلام دادم.. دراز کشیدم. این خونه بیشتر طعم خونه پدری میده تا خونه پدرم که خداروشکر... صاحبش خرابش کرد و با جاش یه فروشگاه بزرگ زده ...
دلم برای مرد هری پاتری شمالی تنگ شده .. مث یه رویا بود ... یا رویایی شبیه همون تصویری که در آستانه اشرفیه دیدم.
خیلی خوشحالم ... از طراوت درختان. از سلامتی مامان. خداکنه کلیه هاش خوب شه ...
تصویر جوان عروسان ه خودمو تواین خونه میبینم بااون بلوز دامن سفید بنفش .. .. و نگاه متفکر مغموم ... که انگار مث موشی که تو تله افتاده باشه... وقتی با پیراهن عروس خیییلی قشنگ م از پله ها بالا می اومدم.. همه قوم و قبیله انگار به تماشای من دعوت شده بودن. به عمرم آنقدر نگاه به م دوخته نشده بود ...هول برم داشته بود و یخ کرده بودم.
آنقدر استرس و درد کشیده بودم که ضعف داشتم. زیر بازوم و خود ش و آقاجون (پدر داماد) گرفته بود. از خنده ای که رو لب داماد بود ..حرصم میگرفت .. انگار به برادرام نیشخند میزد.دیگه ازش ترسیده بودم. غریبه بود غریبه تر شد ... انگار غریبه ماند .. به همان اندازه که دردل پدرمادرش ریشه زدم .. خودش ازم دور ماند .
بمیرم براش ... انگار هیچوقت خودشو اندازه من ندید ...
ازبس پز درسخون بودنمو از بچگی دیده بود ...
نمیدونم ...
هم دارم استراحت میکنم. همه چی آروم ه ... هم نیست ...
ترکیبی از تضادهای درونم ...احساسات متناقض دردرونم ... اون یه ذره لبخند و سرخی گونه هامم برد .
عروس شدم. خیییلی نابهنگام. مادر شدم .اینجا یادم میاد وقتی فرزند ارشدم به دنیا آمد. چه ها کشیدم. خییلی ناآگاه. حتی نمیدونستم مادرشدن یعنی چه .. حجم انتظارات و توقع ات هردو خانواده .. ازم گاهی به سکوتی چند ماهه میکشاندم..
یادمه اول بار مادر بردم خرید . هی خرید و خرید .
وقتی برگشتنی کلید به در انداخت ..برگشت ...تماشام کرد...
تو چی شدی ؟
گردنم کج شده بود ...
توعمرم هیچ کاری نکرده بودم. مادر ملکه تربیت کرد .. برای روزگار زن ستیز زن گریز .. .
همیشه یاد ملکه می افتم.
و قتی به عمق مسوولیتهاش فرو میرم... تنگه نفس از غواصی در درون این بانو ... از آب میپرم.
مث ماهی ...
شکر ...الان تقریبا.. پنج سالمه .. حافظه م تصادفی ... .فعلا تا وقت دگر .. بدرود
امشب صدای تیشه ازبیستوننیامد
گوییا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
ازآه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم برباد رفته باشد ...
دیگه سرخاک مامان بابا نمیرم... اونها درقلب من با نبض تپش زندگی مث ضربان قلبم جاری ن. ..
آخ آقا جون ... وقتی سرزده اومد تواتاق .. داشتم موهای بلندی سشوارمیزدم و و تکون خوردم... اومد سمتم و گفت قربون ت بشم ... من محرمت م ... ازدیدن موهای قشنگت عشق میکنم.خودتو ازمن نپوشون... بابا یی ناراحت نشی آ ...ولی ایشون واقعا باهام دوست بود . تقریبا ..تهران که رفتم. هر روز بهم زنگ میزد
.
به جای لعنت فرستادن به تاریکی شمعی روشن کن....