سلام بر زهرای وجودمان

چشم باز کردم به روشنایی صبحی که نغمه پرندگان در پنجره شمالی با صدای ماشین ها در پنجره جنوبی باهم به گوشم میرسه .

دیگه کلافه ماشین ها نیستم. شاید عزیزی رو به عزیزانش میرسونه ... این دست ساخت بشرها.

از خودمون جا نمونیم ... اما ...

ازعزیزانمون جانمونیم اما

هنوز گیج خوابم . راستی هنوز باورش برام سخته که تونستم دومشت شقایق بچینم . توی سیاهی داغ بعضی اشون زنبورها چنان باولع مشغول چشیدن بودن که خنده م میگرفت ... باسلام و ببخشید ببخشید گفتم خوب منم لازمشون دارم. ولی همه شو نمیچینم براتون ...

خیلی خوش بود ... چالش منو زنبورها و شقایق هایی که هریه دونه شون شاید ازاین سال تا اون سال منتظر دیدنشون مونده بودم.

و حتی چند سال آرزو به دل موندم که دشت شقایق رو دربهار ببینم.

اما درمیان اون چند سفری که به حکم وظیفه مارو شمال برد... میشد یه بارش این آرزو منو میدونست و میرفتیم . یا من یه دلخواسته ایشان رو میدونستم و روز تولدش بهش هدیه میدادم.

مردی که زمانی با دیدنش قلبم از جاش کنده میشد و مث این کارتن ها ... حس میکردم همه این تپش و کنده شدن قلبمو میبینن. ازکجا باید میدونست. اونم زهرایی که حرف نمیزد . نمی‌گفت چی دوس داره ..‌ اون م عاشق پیشه نا آگاهی که نمی‌دونست یه شاخه گل ... یه گل سر ساده ساده ای ... چقدر میتونست خوشحالم کنه.

مث اون موقع که کودک بودیم و از شهرسنقر برام چند تا برگ گل چایی آورد و یه دستمال دست کوچک مردونه طوسی که تا سالها داشتمش و هربار که دلم میخواست ش میرفتم اون گل خشکیده معطر و میبوییدم.

آه...خدای من

کاش میدونستین چقدر وحشتناک عمیقه وتاریک ، این حجم گنده گودال فاصله بین رابطه ها ....

زلال اشک ی که برچشمانم حلقه میزنه از غم ازدست رفتن موهبت و صفای اون رابطه نیست... از شدت حسرت نادانی و ناآگاهی خودمه...

شاید .

شایدم هردو...

ولی وقتی با ذکاوت و آگاهی الانم ... میبینم زن هایی رو که مث خودم عاشق و پرمهر و بی پروا باهمه وجودشون و پشتوانه خانواده شون ....به دل یه رابطه میزنن ... وبه مصاف هماوردی عاشقانه به آغوش یارشون میرن... چطور توچاهی می افتن به نام... تو مهم نیستی ... تو کمی... ناقصی ... همش اشتباه میکنی ... یکی رو دیدی اگر میخنده ... درحالیکه آدم خندانی نبوده..‌ غم بزرگی داره ... یکی اگر دیدی خیلی حرف میزنه ...شاید سالها سکوت کرده و از دنیای گلها و راز شکفتن گلها دست برداشته و از بیکرانگی افق های دور تنهایی مطلق کهشانهای دوری برگشته ...

چقدر آقای آنتوان دوسنت اگزوپری این حس و حال و این سفر خیالی رو زیبا و زمینی و قابل لمس و درک در قالب خلق شخصیت شازده کوچولو به تصویر درک وفهم ما آورده ...

امیدوارم ... در شرو ع و پایان حتی رابطه هاتون ... ازخودتون جا نمونین ... چرا که ...

"شلیک یک گلوله معراج تفنگ است

و هرقصه ای درست ازانتهای آن آغازمیشود ... "

شاید دیشب از هم صحبتی با عزیز راه دورم فهمیدم منظور شلیک تفنگ یه کلام هست که مث گلوله از دهان خارج میشه ... و معراج خودش رو طی میکنه و اثر اون کلام تاهمیشه همیشه برذهن و قلب و فکر مخاطب میشینه و میمونه و حک میشه ...

مث چند جمله ای که که مث طوفان ؟؟ نه مث زلزله کسری ازثانیه ای ازروی من رد شد و له م کرد و نابود شدم و باز ازنو، و

طبیعت بازحمت فراوان احیا م کرد ..‌

حال دلم؟ .... زهراجان حال دلت چطوره ..‌ باوجود همه این گلوله باران ها ...

مث باران بهار شد باور کنید ....و گل وجودم شکفته به عطر نگاه مهربان دوست .

یه دوستی دارم سنقری هست... ریشه مادری م از منطقه کلیایی ...

خییلی شقایق و شاپرکی ه ... وجودش...

دخترانگی وجودش خییلی حساس و نازک در پارچه مخمل و حریر مهری عمیق و شفقت ترد نسبت به همه چیز پیچیده شده...

برام نوشت دلهایی رو شکستم . ..کار بد کردم.

تنها چیزی که به لطف حضرت حق ازمولانای جان البته به کلامم نشست این بود ...

هرکه قصد کار گندم بایدش لاجرم کاه اندر طبق می آیدش....

...که خیلی دوستش داره . و سبک نقاشی هاش به تم اون روزگار ایشان نزدیکه....

آره عزیزان جانم.

کمتر از یه هفته به عروسی صاحب وبلاگ مخاطب خاص مونده... بیایید باهم براش لحظه های شاد و لذت بخش و رویایی رو آرزو کنیم و براش آرزو کنیم که از شون باذوق برامون بنویسه ... از احساساتش از چالش‌ها... و تلاشی که برای ساختن رابطه ای هم کفو و هم رشد میتونه داشته باشه... از دیده شدن و دیدن تفاوتهای رفتاری فکری تربیتی و حتی جغرافیایی و قبیله ای و قومی ... خودش و همراه و همسرش....

آمین

و باورکنید ساقدوش هایی آگاه و مهربان و پرشفقت لازم دارن. هم عروس هم داماد...