ومیشه طرحی نو درانداخت.
میشه بخشید و گذاشت و گذشت و عزیزتو درکنار خودت بیشتر و بهتر داشت .
یاد آقا جون افتادم. پدر همسری که از دستش دادم تا خوشبخت بشه، حتی بدون من .
آقاجون خوشتیپ و مهربون و خوش قلب و باصداقتم،
شاید بیشتر از پسرش عاشقم بود .
چون چند بار ازش انتقاد کردم. پذیرفت . و مهربان و نفیس و مودب و محترم درکنارم قرار گرفت وهمراه شد.
قبولم کرد .
بخصوص زمانی که یکی از نوشته های عرفانی مو باصدای خودم در رادیو کرمانشاه خوندم و شنیده بود.
دهه هفتاد بود .
صبحی دل انگیز که در کلبه محقر باصفای خودم نشسته بودم .
و دلخوش و امیدوار به لطف خدای بزرگ .
زنگ زد .
بی بی این خودت بودی ؟
آره آقاجون
کلی ذوق کرده بود.
عجب!
باز او بود. اهورای عاشقی که در درونم دلبری میکرد..
و دل آدمها رو میبرد و میبره ...
اونقدر دلبر که همه هستی خودمو از یاد میبرم و دراین حادثه عاشق معشوقی ، در مرزی باریکتر از موهای مجعد م یکی میشیم.
و همه او میشم. مست میشم مست یار !
حس عجیبی بهم میگه مقاله مست یار بزودی سر زبانها می افته .
لحظه وقوع نقطه عطفی که که در اصل لازمه تکامل تضاد ، آدمها در هر جایگاهی و هر مکانی در کره زمین باهر گویش و باور ی باهم به هم آگاهی مشترکی میرسن که در بزنگاه سقوط زیست کره مون، ورق رو در کسری از ثانیه با نظر لطف هو برگردونن.
عاشورا و تاسوعا س . ))
((جمله ای که از رهبر شنیدم. یادم میاد . امسال امام حسین نباید کشته بشه.
باید خون های به ناحق ریخته در آبشاری ازفوران برسر بشر کشتی نجات بشه . و میشه .
اون لحظه مث روشنی روز در پیش چشمم گستره خودشو پهن کرده ...
اوه خدایا شکرت .
امروز دراون کلید جادویی که آقای بساط پور بهم داد غرق بودم...
دو دیده بینا خواهد که در هر لباسی بیند شاه را .
.
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۳ ساعت 16:25 توسط ZAHRA
|