اگر تو عاشقی دقایقی بیا بمان ...

داشتم ظرف میشستم. نگاهی به خانه انداختم. پریشب شیر آبو باز گذاشته بودم. صبح دیدم فرشها سرآب ه ... توی هال ... نشستم . دقایقی ... پاشدم ...بوفه سنگین بود . نشد فرش و از زیرش بکشم. دقت نکردم پام برهنه اس ،لیز خوردم ...آرنجم ضرب دید . دیگه رها کردم همه چی و خودم و به خوردن صبحانه خونه پسر داداش.دعوت کردم.

توی گزار زندگی ... کله شق و جسور و بی پروا ... بدون هیچ مهارتی ... حالا برم ازدواج کنم. ....

آشپز شدم. نظافتچی . ظرف شور . خیاط. آرایشگر . کارمند . مهندس . مادر . زن داداش . عروس . یه تنه یه لشکر .... و یه سپاه ... در درون همه ظرافت و معصومیت و ذکاوت و مهربونی و شهامت و صداقت تمام.

هیچ دروغی در این گزار و هیچ ناراستی وجود نداشت. اصلا برایم قابل هضم نبود. برای برادراش سعی کردم خواهری کنم . و با خودش رفیق راهش و یاورش... برای پدرش بهترین مونس شدم تا دم مرگ که بهم زنگ زد ..." بی بی کنار خودت یه خونه برام گیر بیار بیام پیش خودت "

به آب و آتش زدم.

برای مادر ...دختری کردم.... و زمانی ازش پرسیدم راستشو بگو ...منو فقط به خاطر پسرت میخای؟؟؟ جواب داد آره ...

اشک در زلال چشمان بی گناه محکوم به زندگی م چرخید ...

جواب دادم ...حیف کردین. چون من همیشه شمارو مادر خودم دونستم.

و تازگی فهمیده که راست میگفتم. ...

وقتی که هیچکس کنارش نموند و زنگ در و زدم و گفتم اگر هنوز از ریخت و قیافه م بدت نمیاد تا بیام خونه ات.‌‌ و آنقدر دلبری کردم که باز دلش و بدست بیارم.

گلدون ی که براش قلمه زدم اینبار فرستاد خودم مراقبت کنم تاازسفر میاد... گل داده حسابی ...

دختر شبیه ماه شب چهارده توی خونه میچرخه... بعد ماه‌ها... خونه نشینی بیرون رفت و لاک خریده بود انگار دنیا رو بهم دادن...

به پسر زنگ زدم ... موتور دار موتورسوار احوال نمی پرسی دیگه ...حالت چطوره ... خندید و ج داد خوب م مادر ...

دلتنگم عزیز .... دراوج رضایت ازخودم به خاطر هنرمند بودنم درگزار زندگی ... دلتنگ م. دلتنگ تمام لحظه های که برای شاد کردن همه ازخودم جا موندم.

شکر ...

وعده داد ..

با زبان مولانا ....

زهر دادم نوش کردی غم مخور ...من دهان تو پراز حلوا کنم ...

یه سریال ترکی میبینم با نام نالان. دختر ی که پرنسس شد .

دختر پشت شیشه ...

درحین تماشاش ...یاد خودم افتادم... من خییلی از او سرترم...

دیروز سرخاک مادر رفتم. ... زنگ صدای گرمش در ذهنم پیچید ...

به عروس هاش میگفت ...ای کاش گوشه چشمم ازقبر بیرون بمونه بدونم این دختر چطور میخاد زندگی کنه...

خنده م گرفت ...

دستی به کتاب سنگی روی مزارش کشیدم و گفتم مامانی..‌ تموم سعی مو کردم ازم راضی بشی ... بچه ها از آب و گل دراومدن... اونجور که دلم میخواست ... روی پای خودم پاشدم و دسترنج به خون دل رو از بازوی خودم درآوردم.

یاور شدم.

هیچ چشم یاری از هیچ کسی جز خودم نداشتم و ندارم....

همش چشمم به آسمون بود و به کف دستانم ...

و به نانی که چطور درش میارم.

تمام عمرمو درحال تلاش و آموختن بودم. ساختن ... و ساختن و گاهی هم خراب کردم.

باید خرابش میکردم. وگرنه سازه تازه درنمی آمد ...

صبح رفتم دم نونوایی کوچه کودکی م (عسیلا) و چهل تا نان گرفتم. دختر بی نان نمونه در طول هفته... و یه تومن گوشت ...

حقوق واریز شده بود . و باوجودی که میدونم چقدر موش توی دسترنج م هست ... خداروشکر کردم.

و درخواست برکت و فراوانی... و سرشاری ...

غروب دلنشینی هست. پنجره بازه ... و خونه در نبود فرشها که دادمشون فرش شویی ...خیلی بزرگتر و خلوت تره ...

دیگه باید جمع کنم ... اینجا هم برام تموم شد. انگار رسالتمو توی این محل به حرمت نام پدرم به یادگار گزاشتم. احترام و شانی که درمحله دارم به دنیایی می ارزه ...

پدر بهم یاد داد ...که دخترم فکر نکن زنی ضعیفه ای ...تو دخترمنی

زیر سنگ باید روزی تو از خدا بگیری ...

و گرفتم ...اما داداش درگوشم زمزمه کرد ....

منت میراب بهر آب بردن بردگی است

رو به خون دل بگردان آسیای خویش را ...

و گرداندم... اما گاهی ... مخصوصا جدیدا که صبح های تعطیل دوست دارم استراحت بیشتری کنم... میگم خداخیرت بده برادرم... دیگه خون جگر شدم که ...

این چه شعری بود...چه سرفصلی بود بهم دادی ...

پام از زمین بریده ...

به زحمت روی زمینم. دلم برای پرواز تنگه...

صبح نونه سنگین بود . و بازوم درد داشت ... رفتم خونه داداش جانبازم.

زنش خونه بود ... گفتم اومدم چای نیمه تمامی که دفعه پیش نخوردم و بخورم... منو بوسید و رفت سراغ سماور ...

منم پای گلهای نشستم... کلی دوتاییمون از دیدن گلهای رز رونده و تک گل نارنجی کاکتوسش ذوق کردیم. و یه کم غیبت هم کردیم البته ...

کاری که به همم میریزه ... اما انگار گریزی نیس

انرژی مو خالی میکنه ... مجبور به دفاع میشم ازشون.

دربرابر تمام حرفه‌ای خودم. درپشت سر...

داداش اومد ... دغدغده خونه مو داره ... دعوام کرد .

عقل نداری ...بگرد دنبال خونه...یابزار برات بگردم..

بغض کردم...داداش اگر خونه بخرم . دیگه بهم میگی عاقل شدی؟؟؟(:

داداش . دیگه خدا باید خدایی کنه برام. توان شو ندارم.

-یعنی چه .... هی گفت .... فشار عصبی بهش میاد بهم میریزه ...

گفتم داداش خونه هم جورمیشه .. خونه زیبایی منتظرمه ...باور کن...

حاشا اون کاری که خدا درستش نکنه ... اذیتم نکن... دارم و خونه شما

ساعتی میام پیش زنت ... اونم ازم نگیرین ...

زن ش ... ترسید ... میدونه حرفی بزنم انجامش میدم. جواب داد مرد اذیتش نکن...

-زن آخه چرا باید خونه نداشته باشه ... نتونه ...

باخستگی پریدم توکلامش ...

چرا نشه چرا نتونم.... مگه چکار کردم... یه عمره تلاش کردم بی آزار باشم... روزی صدنفر تو اون سازمان ارباب رجوع دارم هنوز سر کسی عصبانی نشدم. نان کسی و نبریدم.

و دیگه آخرش بلند شدم... بااجازه تون . لیلی مجنونی باهم به پیری برسید ...

شرمنده شد ... خواهرم ... ازدواج کن ... بالبخند گفتم داداش مردی که علیل نباشه و آویزونم نشه . بسمه دیگه ... خودت هم ماشینت رو عوض کن. به حرف خانمت گوش بده . هرچه میگه. بهترین حسابدار و برنامه ریزه باور کن. ...

و کانال رو انداختم تو خودش ... و خداحافظی کردم.

حس میکنم اینجا وظیفه مو انجام دادم.

اگر قرار باشه توی این شهر بمون م و برنامه تجاری که مدتهاست پی ریزی کردم و استارت بزنم. باید نشانه موندن برام برسه ...

دوتا پیشنهاد سرمایه گزاری دارم.

امروز باپسر درمیون گزاشتم. روی بازی در کلام بهش نشون داد.

درمورد اولی ... یه کم پرهیز دارم. مردجوان مجردی هست. و به هیچ وجه نمیخام حتی خیالی به سرش بزنه.

آدمها باید حد خودشونو بشناسن.

و من هزار ان شکر که دونستم.

وقتی دکتر .... رئیس اول م بهم گفت شما شاخصی .. دراین شکی نیست .

قلبم از رضایت لبریز شد.

به شدت باخودم سخت گیرم. و محاکمه گر خویش ...

ازخدای بزرگ برای خودم و شما عزیزان مخاطبم درخواست توان بخشیدن خودمون و پذیرفتن مسولیت اشتباهاتمان رو دارم. و تلاش برای ساخت و ادامه زندگی اصیل رو ...

صبح به قصاب ه گفتم. ما مرد روزای سختی. م ازپس این گرانی هم برمی‌آیم....

وحالا موندم و منی که ببینیم باهاش چه میشه کرد ...