برای درختان تهران

با تک تک شان که صحبت میکردی ،همه از دردی مشترک ،خاک آلوده و فرسوده و جای گرفته در بستری تنگ ،در کنار انبوه سیمان های بیجان ، ازکم توجهی ادما شکایت داشتن. با خودم اندیشیدم، دادخواست ی هم تهیه دیده اند ؟یا شبیه ما از دادخواستن هم عبور کرده اند. و سربه زیر و ساکت میمیرند. 

خون

جمعه ها خون جای بارون میچکه .

وقتی اینو سروده. شاید خبر داشته از حال و روز ادما ....

خون ادما ارزونه ، عزیزان 

هرکسی که در مسند قدرت نشست . فرصتی براش شد که چهره واقعی خودشو نشون بده. فکر کردم فایل مردم ماهشهر رو راحت میتونید ببینید. توی نیزارها مردمو قتل وعام کردن. ازبوی اجساد عزیزانشون متوجه شدن. درسرزمینی که بانام خدا شاه و سلطانشو بیرون کردیم. و از کارگزاران خدا خواستیم عدالت رو وآرامش رو ...‌با نام خدای بزرگ گردن زده شدیم. هرکدوم به شیوه ای ... شبیه روز قربان .... 

کسی از رحمت خدای بزرگ و بخشش و مهرش به ما نشان نداد.

حمام خون

صحبتهای مردم مظلوم حق طلب ماهشهر رو دیدم و شنیدم. یاد پیشبینی های عرفا و بزرگان افتادم‌ . نمیدونم واقعا ، همه شون دسترسی به این سخنان دارن که . چرا تاثیری نمیزاره. نمیدونم. بزودی زمین ازخونشون حمام خون راه می افته. طوفان خشم مردم رو حس میکنم. 

شهامت خوب بودن

خوب بودن شهامت میخاد.ازسحر بیدارم. خاب دیدم خانم صاحبخونه داره آش درست میکنه. وقتی توحیاط رفتم. انتظار پیچیدن عطر آش رو در مشامم داشتم. چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمم ،خواب بود. اومدم دراز کشیدم . خابم نبرد . رفتم تو حیاط که به گربه مون غذا بدم. از ته قلب دلم میخاست که خانم ، صدام کنه . برا صبونه. گشنه م بود. که سلام داد و دعوتم کرد . کارگرشونم نون تازه اورد . و کلی باهم گپ زدیم و حس خوب به هم دادیم. و چند دقیقه ای تمرین سکوت کردیم . و یاد سوره واقعه افتادم . ...من اسم این سوره رو جارو گذاشتم. ذهنمو از هر فکر دنیایی جارو میکنه. پاکیزه و مهیای لبریز شدن از یاد و خاطر مبارک دوست حقیقی مون ....

هوای کوی تو دارم . نمیگذارندم

دلم شبیه بادبادکی از دست رهاشده‌. اوج گرفتم . شبهایم از امید به دیدار تغییری بزرگ،به صبح میرسانم. گاهی روحم از قید مکان و زمان رها میشه. میرم تو دل صحنه هایی از آینده . شاید این رفتنا ، انقدر تحلیل برده . همه انرژی مو ....دست خودم نیست‌ .  وجودم از تمنای سرشاری درون ،لبریزه ...هیچ لذتی جسمانی ،حتی لحظه ای قادر نیست ، روحمو جلا بده. بروی آینده روشن بشر لبخندی محو برلبها دارم. در هجوم هجمه همه حجم درد و خشونت و نادانی ها .... دلم گواهی روشن شدن دریچه فهم و درک همگانی رو میده.

مهر ، مهری بردلم گذارده که شبیه نشانی بر پیغامی شاهانه هست . که کسی جز مهربانو نمیتونه بازش کنه. شکوه شوکت و جلال تاج رو میبینم. طلیعه صبح روشن دلها در آیینه دیدار . 

تموم بند بند جودم ، ناز و طنازی نازنگاه معشوق رو دربر گرفته. جلوه تماشای نازنگاهش . که بهم جون میده‌ .زیبایی و طنازی میده‌ .سرخی گونه هامو و برق درخشان چشمهای بیدارمو .‌‌‌.... شکر محبوب

آن ملیحان که طبیبان دلند

سوی رنجوران به پرسش مایلند 

اختیار ما دراختیار خودشه ...

یه جوری م. ذهنم و قلبم رو از هریاد و خاطری پاک شده. نقطه سرخط . 

سفید و نانوشته .

هرقصه ای درست ازانتهای آن آغاز میشه ....

باید که باشم

نبودنم راهیچ چاره ای نیست. 

تازه پی بردم ، چشیدم و درک کردم که ان اندازه که من مشتاقم به او ، هزاران بار مشتاق تره. 

دلم برای خودم تنگ شده. خودمشتاق پرانرژی پرغروری که با نشاط همه بهار ،سعی درحضوری شاد و پرطراوت داشت. بدون غیبت کسی ...حضورم باشه و یاد از یاددوست 

عطار

خالقا بیچاره راه توم     همچو موری لنگ ،درچاه توم 

من نمیدانم که من اهل که م      یاکجایم ،یاکدامم،یا چه م 

بی تنی،بی دولتی ،بی حاصلی.     بی قراری بینوایی ،بی دلی 

عمر در خون جگر بگذاشته.    بهره ای ازعمر نابرداشته 

هرچه کردم جمله تاوان آمده    جان به لب ، عمرم به پایان آمده 

حالاکه.‌‌‌..

دیگران منو فهمیده میبینن. تازه میبینم نیستم. ذهنم ازهرچیزی هرعلمی هردانایی که بهش افتخار کنم خالیه. قبولی دانشگاه و کار دولتی برای من و امثال من رویا بود. این رویای محقق شده زندانی بزرگ برای درونم شد. شادابی ذهنی که داشتم .که به کارایی بپردازم که ازشون لذت ببرم ،دیگه نیست. روزها چرخ خیاطی و میارم. مث قبلنا طرحی تازه خودم بدوزم. خودم ببافم . خودم بسازم. ذهنم انگار گچ توشه. نمیتونم حتی شنیده هارو پردازش کنم . همه چی در این کشور خواسته وناخواسته بر مدار نابودی آدم میچرخه. ادم هم بر مدار نابودی زمین و طبیعت خدای بزرگ...

دلم میخاد بازم بزرگ شم. مث کودکی و نوجوونیام . ازقیل وقال دنیا فاصله بگیرم. اخ ....با چه سماجتی پدر بچه ها رو خواستم. وبهش رسیدم. دختر و پسر خواستم. هرچند زمانشو هولم داد .

شکرخدا ودعای باران

سلام 

یه زمانی ، که خیلی مفهوم نیاز به سقف و غذا و لباس برام مزاحمت ذهنی و دلمشغولی نداشت ، میرفتم کتابخانه امیر کبیر .کرمانشاه . ومیخوندم و مینوشتم و می اندیشیدم و تماشا میکردم. خانواده به یاد نداشت که بعد تصادف نابهنگام مادر ، باکسی حرفی زده باشم. کلاسوری باطرح دانشگاه تهران خریده بودم. و دلم میخاست اونجا قبول شم. اما درسای  رشته ریاضی رو نمیفهمیدم. درد میکشیدم. که چرا نمیفهمم. 

 

انتم الفقرا الی الله

سلام 

امروز راحتتر بیدارشدم. پیاده روی نیم ساعته زیر نم نم بارون و خلوت دلم باخدای بزرگ ،حال داد. هرچند ذهنم همش تلاش داشت که بیشتر به غیر خودش بپردازه. اما قدرت ذکر امروز به دادم رسید. ...والان آیه انتم الفقرا الی الله که در سرگذشت عطار بهش رسیدم. 

باتمام وجود برای همه مون دست به دعا برداشتم که پیچیدگی مساله های ذهنی مونو برامون ساده و در دسترس کنه. به حق بزرگی خودش قسمش دادم. ازهر فقیری فقیرتر وبیچاره تر و نیازمند تر .....

نفس ای آخرمون

امروز نماینده ای ازشهر ماهشهر اومده بود . ازش احوال مردم و پرسیدیم. نمیدونم چه ها دیده بود بیچاره که میترسید ...حرف بزنه .

اخر ،یه جا فقط وارد موضوع صحبت شدم. و گفتم . آخه چرا انقدر میترسیم . ما که دیگه چیزی برای ازدست دادن نداریم . اما این حرف منم نتونست کمکی بهش بکنه که راحتتر صحبت کنه. میدونید . ادم هرچه حریم امن حرم دلشو ایمن کنه ، ایمنی که برگرفته از حضور امن خودشه. حالی داره که هیچ به وصف کلام نمیاد . دیگه به هرقیمتی روزی نمیخاد . همنوعشو پل وپله رسیدن به هیچ چیزی نمیکنه. چنان ازقیل و قال دنیا فاصله میگیره که بزرگ میشه. 

عزیزمی

نیازی به عذرخواهی نبود. چون رنجشی نیست. من اینو خیلی خوب فهمیدم و چشیدم که باچماق مذهب ، برسرمون ،و نام خدای بزرگ به دار کشیده شدیم‌ . کاش میشد سرگذشت حضرت عطار رو بهت برسونم. مطالعه کنی و چقدر به اشراف کلی ما کمک میکنه.

توی این تشتت آرا سردرگم شدیم. اونقدر که یادمون رفت ....بنی آدم اعضای یکدیگرند 

که درآفرینش زیک گوهرند 

عجب

سلام بزرگوار ،خیلی نتیجه گیرهات برام جالب بود. مگر درجایگاه قاضی قرار داری شما،که انقدر خودتو محق به کنکاش در رد و قبول عقیده هم نوع ت میدونی . من ادمها رو فراتر از همه عقایدو باورهای متفاوتشون میبینم‌ . هرکه از در درآید نان ش ده و از ایمانش مپرس . خودمانیم آ ...با این نتیجه گیری های قطعی ت .‌.نیازی به هیچ دشمنی ندارم.

برای آقا حسن (در باب پست زیارت عاشورا)

سلام. 

خیییلی مفصل نوشتید. بهرحال ممنون که وقت گذاشتی. تایید شد تادر فرصتی مناسبتر بخونمش.

میدونی . کسانی که درحق ایشان دشمنی کردن از خانواده و ازنسب خودشونن. جسارتا‌ .

کمتر کسی ازاین نکته ظریف اگاهی داره. 

ضمنا تمام حرف من اینه که دعا باید حال ادمو خوب کنه. نتیجه ای جزدرکینه و غم و نفرت موندن رو بده. 

ما در سطح و ظاهر این نمایش رفتاری گیر کردیم. عمق ماجرا چیز دیگه ای ه. 

حق طلبی آیشان رو چرا در رفتارهامون نشون نمیدیم. گذشت ایشان رو....

صحنه آخر برای بشر بسه. 

که باچشمانی درخشان از تلالو اشک شوق دیدار معشوق !به قاتلش میفرماد : میخواهی ازخدای بزرگ برای ت طلب بخشش کنم؟

باخودت شبیه خودت بزرگ باش

سلام 

باخودمون شبیه خودمون بزرگ باشیم‌.

امروز دیر ازخواب بیدار شدم . با سرعت ازکنار پیرمرد دولایی کع داشت بااحتیاط سوار پله متحرک مترو میشد گذشتم . و خودم از حرکت خودم خجالت کشیدم. یاد اونهمه احترام و شانی که دیروز بهم گذاشته شد افتادم. آدمیزاد هرلحظه به حالی ه . چندین باره باوجودی که خودم میدونم باید کجا ساکت باشم. نیستم. واین خیلی خوب نیست.

میدونید ...با او بودن ،آدمو به اظطرار خوب بودن و خوب ماندن میکشونه.

شان حضور اونقدر زیاده که تموم دغدغده ادمی ...آراستن و پیراستن خودش میشه. 

کلمه ها حتی ازشرم حضور !لبهارو به حرمت سکوت میکشونن.ودوستت دارم گفتن هامون به هم ، چهچهه دلنشین وگوشنواز هستی میشه

طلوعی تازه و آغازی دوباره

سلام 

داشتم فکر میکردم. ازخودمونه . هروضعیتی پیدا کردیم. مث دونه های برف،ریز ریز ،فکرا و کارامون ،بعضا  فقط بر مدار خودخواهی و درنظر نگرفتن منافع عموم ، جمع شد که به این بهمن ویران کننده منجر شده‌ . وقتش شده که یه سوزن به خودمونونم بزنیم. اونی که در صدر نشسته محصول تربیت ما مادرا وپدراس  دیگه .

حرمت

امروز صحبتی درمورد حرمت داشتیم. چهل و پنج دقیقه منتظر اتوبوس شدم‌ .اخر فکرکردم . بقیه هم بنده خدان و درخواست روزی.

سوار شدم. سلام دادم. چنان ببخشید هیز سراپامو دید زد که حالم گرفته شد. کیف پولمو دراوردم و پرسیدم چقدر تقدیم کنم. جواب داد من که مسافر کش نیستم. گفتم پس چرا سوارم کردین؟من مسافرم .جواب داد مگه میشه خانمی به خوبی شمارو سوارنکرد. 

به هر حال ساکت شدم. وبا دیدن منظره اقایی که توی سرما جلوتر ازماشین داشت میدوید. نایستاد ‌. 

به تندی گفتم ای کاش اون اقای خیلی خوب رو هم سوار میکردی ....پیاده م کنین لطفا ....وبه حرمت ذات درونمان ، به زبان نیامدم . اما بانگاه بهش گفتم. کی میخایم سیرشیم آخه؟

 و آزرده خاطر از هجمه بی حرمتی ، وسط بزرگراه . مکان اتوبوس خط واحد رو پرسیدم ‌.

البته شاید اون لحظه برای حریم خودم. ناراحت شدم. اما اینو خوب میدونم که چه فشاری روی دوش مردان و زنان میهنم هست . درتامین شرافتمندانه نیاز جنسیشون‌.و به چه خواری افتادیم. 

نوشیدن ماه

امروز صبح ماه درخشان گرد و تمام ، لبخند میزد به همه حقیقت هستی م‌ .

اونقدر باسماجت به پسر بچه ای سلام دادم ،تا اخر بااکراه جوابی زیر لب داد. نمیدونم چرا بهش کلیک کردم. بیچاره 

انگار این روزا به صورت ویژه ای درهای آسمان بازه. درختا آغوش شون رو باوجود خستگی و کرخی برگریزانشون ،بهم گشودن. سرما حتی سوزشو با نوازش به چهره م مالید  ...همه شون پیامی ازشادی  دیده شدن کوکب سلطانی ...برامون دارن ...

تا خدانخواد هیچ اتفاقی نمی افته

میدونید خدا ی بزرگ مث مانیست. به این راحتی از ما ناامید نمیشه. یعنی اصلا ناامید نمیشه. این ماییم که ازخودمون نباید ناامیدشیم. باید شبیه خودش بشیم . برای همین امر به دنیا اومدیم. 

ایران قراره بیابان بشه

جلوی صادرات نفتش گرفته بشه‌ . مردمش نابود شن. اونایی م که میتونن فرار کنن. و این بیابان مرکز تغذیه انرژی  کشورای دیگه شه‌ .

این نظریه ،انگار داره صورت واقعیت به خودش میگیره

نسل کشی

سلام 

صبح شما به خیر 

واقعیت امرو رو باید پذیرفت که در هجمه نسل کشی قرار گرفتیم. که جان و مال و آبرومون رو به تاراج برده و داره میبره. آلودگی هوا ازمرز صد و سی و چهار گذشته ...... وما هنوز منتظر یم اعلام تعطیلی بشه . یانه . با زبونی تمام ، و ببخشید نادانی محض، عزیزانمون و خودمون رو به مسلخ میبریم. 

سلام

امیرجان 

ممنونم 

هستم به لطف خدا . واز هر چبز منفی و ازهر مساله بیهوده گذر کردم. ...دقیقا شبیه یه طراح مساله و سوال.

کشتی تایتانیک

همه انگار در حال مسابقه برای سوار شدن به یه کشتی ن .

یه کشتی نجات نامریی .

دیشب ، ذهنم انگار دربعد جلوتر زمان ،در دل اتفاق هایی قرار داشت.شلوغ بود و همهمه و چه کنم چه کنم ..‌وآشفتگی که شبیه آشفتگی زمان سازندگی ه  پایان جنگ .

فقط یه جمله خودمو یادمه که .‌‌یاداوری کردم..‌.

حواستون به کشور فرانسه باشه. برقش قطع شده. یا .‌‌‌داره قطع میشه. ..‌

بلند تر بخند یاد خونه بیفتم

دیگه حرف چه فایده داره . وقتی اثر نداره . دیگه یاد چه یادی میاره . سکوت دلنشین بهتراز هیاهوی بیخودی ه ...

منو ازمن نرنجونم

با نوازش ت ببر تا مرز جنونم 

زهرا ....

زهرا ...

آداب رو به جا بیار ....

بهم میگفت ... با صدایی پراز عشق و احساس و عاطفه ...

گاهی باهام مث دختر بچه ها ...

گاهی باهام مث خدا بود .

گاهی باهام لج میکرد و بهم میگفت لعنتی 

عوضی ...

اما بعدش ... منو پشت سر خودش به هر جا میبرد . 

اجازه میداد درکنارش هر طور که دلم میخاد باشم .... هر رفتاری که دلم میخاد .... 

نیست معشوق زعاشق بی خبر

ازیاد نرفتم. پس 

ازیاد نرفتی ....

بیرون باید کشید ازاین‌ورطه رخت خویش

ما آزموده ایم بخت خویش 

چیزی برای گفتن نمونده ...

از برج و از بارو گذشته ... لشکر اهریمنی که داره درو میکنه .... 

اما همون لشکر اهریمن هم دروکردنش درخدمتی هست که خودشم نمیدونه‌ .

در حال حاضر مخوف ترین سلاح ش ، ناامیدی ه ، حقارته ، خودسانسوریه ... تنبلی ه . عادت نداشتن به مطالعه اس . به مراقبه ... به تمرین سکوت و تفکر و خوب گوش دادنه...

به خود مراقبتی ... 

باید این جمله رو به سرفصل اندیشه منگنه کنیم. 

بررسی نتایج 

بررسی نتایج 

بررسی نتایج