سلام 

باخودمون شبیه خودمون بزرگ باشیم‌.

امروز دیر ازخواب بیدار شدم . با سرعت ازکنار پیرمرد دولایی کع داشت بااحتیاط سوار پله متحرک مترو میشد گذشتم . و خودم از حرکت خودم خجالت کشیدم. یاد اونهمه احترام و شانی که دیروز بهم گذاشته شد افتادم. آدمیزاد هرلحظه به حالی ه . چندین باره باوجودی که خودم میدونم باید کجا ساکت باشم. نیستم. واین خیلی خوب نیست.

میدونید ...با او بودن ،آدمو به اظطرار خوب بودن و خوب ماندن میکشونه.

شان حضور اونقدر زیاده که تموم دغدغده ادمی ...آراستن و پیراستن خودش میشه. 

کلمه ها حتی ازشرم حضور !لبهارو به حرمت سکوت میکشونن.ودوستت دارم گفتن هامون به هم ، چهچهه دلنشین وگوشنواز هستی میشه