دلم شبیه بادبادکی از دست رهاشده‌. اوج گرفتم . شبهایم از امید به دیدار تغییری بزرگ،به صبح میرسانم. گاهی روحم از قید مکان و زمان رها میشه. میرم تو دل صحنه هایی از آینده . شاید این رفتنا ، انقدر تحلیل برده . همه انرژی مو ....دست خودم نیست‌ .  وجودم از تمنای سرشاری درون ،لبریزه ...هیچ لذتی جسمانی ،حتی لحظه ای قادر نیست ، روحمو جلا بده. بروی آینده روشن بشر لبخندی محو برلبها دارم. در هجوم هجمه همه حجم درد و خشونت و نادانی ها .... دلم گواهی روشن شدن دریچه فهم و درک همگانی رو میده.

مهر ، مهری بردلم گذارده که شبیه نشانی بر پیغامی شاهانه هست . که کسی جز مهربانو نمیتونه بازش کنه. شکوه شوکت و جلال تاج رو میبینم. طلیعه صبح روشن دلها در آیینه دیدار . 

تموم بند بند جودم ، ناز و طنازی نازنگاه معشوق رو دربر گرفته. جلوه تماشای نازنگاهش . که بهم جون میده‌ .زیبایی و طنازی میده‌ .سرخی گونه هامو و برق درخشان چشمهای بیدارمو .‌‌‌.... شکر محبوب