شکرخدا ودعای باران
سلام
یه زمانی ، که خیلی مفهوم نیاز به سقف و غذا و لباس برام مزاحمت ذهنی و دلمشغولی نداشت ، میرفتم کتابخانه امیر کبیر .کرمانشاه . ومیخوندم و مینوشتم و می اندیشیدم و تماشا میکردم. خانواده به یاد نداشت که بعد تصادف نابهنگام مادر ، باکسی حرفی زده باشم. کلاسوری باطرح دانشگاه تهران خریده بودم. و دلم میخاست اونجا قبول شم. اما درسای رشته ریاضی رو نمیفهمیدم. درد میکشیدم. که چرا نمیفهمم.
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۸ ساعت 7:42 توسط ZAHRA
|
به جای لعنت فرستادن به تاریکی شمعی روشن کن....