مبارکه

به نظر میرسه شمارش برعکس شروع شده، برای آغازی درتغییر ی بر اثر ادمی روی کره خاکی.

برعکس، من از همه اتفاق هایی که داره پشت سرهم  اتفاق می افته ،هراسی به دلم نیست. حالم شبیه تماشای انفجاری در سازه ای کهنه اس که از خیلی قبل ترها بنیان نویی براش تدارک دیده شده‌ .

من ازامیدواری حرف نمیزنم‌ .از اطمینان کامل به اینکه این اتفاق می افته. که شاید شاید همه هزینه های سنگینی که رویداد عاشورا رو دست تاریخ بشریت گذاشت ،برای شنیدن این جمله اززبان بانو بود که فرمود:

اقسم باالله ما رایت الا جمیلا 

این جمله خودش به تنهایی شاه کلید ی برای گشایش درهای بسته ای ه که خودمون ساختیم. 

با شگفتی و حیرت و اشتیاق ی وصف ناپذیر دارم صحنه روتماشا میکنم و بازی همه رو ... 

 

سحر

سلام به خودم 

وشمایی که درخاب نازین. بعدمدتها ،سحربیدارشدم. شاید تلفن ناگهانی صاحبخونه دلیل این سحرخیزی باشه. ونه اشتیاق به نماز و عشق بازی با معشوق نادیدنی. 

آفرین زهرا انگار کمی داری پرده تظاهر ودورویی روباخودت کنار میزنی. 

کمی ماه رو تماشا کردم. هیچ نه انرژی داد و نه رمز ورازی داشت‌ .

فقط روشنایی ملایمی به اسمان بی ابر داده بود‌. دیشب هوس صعود به کوه و داشتم. اما صبح هیچ میلی ازاین هوس باقی نمونده. 

(هیچ چیز جز گذشته واقعی نیست.)گذشته ای که اشک درچشمت میچرخونه. چرخشی که جز درد بیشتر تسکینی نداره‌ انگار.

خنده های خالی ازشادی زنی در سکوت میپیچه. اخر خوابش برد انگار‌ . فقط صدای بیدارباش پرنده ها و خروسی انگار ازدور دست به گوش میرسه. جمعه اس‌ . وتهران ،

بامردمانی که توخواب ناز ،شبیه نوزاد ، چهره بی آزارتری دارن. 

عزیزم

تویی که حتی نایی برام نمونده که اداب نزدیکی بهت رو به جا بیارم‌ .تو قلبم اما سرخ و تبدار شبیه انار گل میزنی‌‌ . از پس پرده کدر بطن در بطن و دهلیز در دهلیز تو در توی قلب صنوبری م به رخسار زرد مغز وافکار م لبخند میزنی که طاقت بیارم. که خیلی چیزارو ما نمیدونیم و خودت میدونی ‌. از این گل ی که براخودمون پختیم و توش غرق شدیم . دستمونو بگیر. گشایشی از خرد ورزی و اندیشه به احساساتمون بده. عزیزم

تویی که زردی جالیزها وبوته های پر گندم ، تویی.

تویی که نفس نفس کشیدنمان ، تویی.

تویی که کفش دوزکهای شب تاب رو خالقش ،تویی

تویی که جاری اب چشمه کوهسارانم ، بازتویی.

گلهای زرد درون نارنجی چهارقد ،هدیه داداشا ...تویی

همه چی تویی.

مهر ومهربانی پدر مادر تویی.

شهوت و شفقت و عشق همسر تویی.

شیرینی میوه پسر دختر تویی‌

اصلا همه چی تویی‌

بهانه بودن و ماندن تویی 

بیقرار وبی تاب هم آغوشی و بوسیدنم ،تویی

وروجک های اپارتمان

دوتا پسربچه قد ونیم قد داریم ‌. داداشن. صدای مادرشون که صدامیزد اقا طه اقاصدرا پدر جون کارتون داره....اونقدر حس خوش زندگی داد . کاش بچه ها بزرگ هم میشدن همون تصویر زیبا از پدر ومادر رو داشتن.

الهی شکر . جونی به بدنم اومد که پاشم دوشی بگیرم . خونه روتمیز کنم. بوی برنج ایرانی دودی پیچیده تو خونه. منتظر عزیزانم هستم. خدایا برای همه خانواده ها خیر و برکت برسون لطفا به حق بزرگی خودت.

برنج ما دم کشید. روش بند انگشتی رو تو پختش حرفه ای شدم . بخصوص هم که اب هدر نمیده. جاتون سبز. البته مخ گذاشتم که در کنارش چی بزارم. فقط عدس داشتم. برنج و عدسی ... مگه چیه غذا به مدل ژاپنی ایرانی ه . خدا کنه خوششون بیاد وروجکای مامان زهرا

واقعا

یه آقای جلو دختر و میگیره که حجابتو رعایت کن . بهش بر می اشوبه که  چطور به خودت اجازه میدی اینطور رفتار کنی . گرممه میفهمی؟ اگر راست میگی تو هم آستین کوتاه نپوش . چرا فکر میکنی من بی سرو پام . منم همکلاسی دختر خودتم.

مقنعه رو پرت میکنه تو صورتش که بیا بپوش ببین چه حالی داره .

چقدر

چقدر این لحظه های بی حضور نازنینت به مشامم چون زهر میگذره. کجایی آخه که لحظه  ای شبیه کودکی ها نفس تو بینی بندازمو و بزنم زیر گریه ...که یه لحظه ازم دور شده بودی .

یه لحظه نفسم به نفست دور نمی بایست بود.

کیش ومات

سلام

چقدر خوبه که هنوز اینجا برقراره و امکان نوشتن برام هست. همه چی داره فرو میریزه و عملا کیش ومات شدیم.

چه روزی بود ...امروز،برای ما که همه آماده باش بودیم به جهت پرداخت پرسنل خدا لایق دیده رسمی به قول کرمانشاهی ها ، به زحمت لقمه ای غذا به همکارا رسوندم.

شکر

کتاب تاریخ هیجده ساله آذربایجان آقای احمد کسروی رو دارم میخونم.

انگار زمان از همون موقع متوقف شده باشه ؛ به شکلی متفاوت ولی  خیلی شبیه ، همون گذارو داریم میگذرونیم.

با این تفاوت که ما از جهت پیشرفت علم و فن آوری خیلی جلو تریم...

هنوز هم خانمهایی رو میبینم که حتی روبنده هم دارن. نمیدونم چرا ناخود آگاه قلمم میره سمت خانمها وحجابشون.

انگار سیاست ایرانی ها گره خورده به گوشه چادر سیاه  خانمها.

توی این گرمای طاقت فرسا ، گاهی خانمهای چادری رو میبینم که چادرو تا کرده روی بازو انداخته ، کلافه و عرق ریز را ه می برند .

......

 

 

بی قرارم ای دوست

روزهاست تاریخ مشروطه و تنهایی مردممو در کوچه وخیابونا میخونم . ستم قزاق های روس و حیله گری وسگوت انگلیسی ها  ودرماندگی وخیانت دولتمردان اون موقع که مجلس رو به توپ بستن......و درد میکشم. انگار تاریخ تکرار میشه و زمان برای ما ایرانی ها متوقف شده..

جوون 21 ساله میهنم فقط به دلیل ناسزا به این اقا جونشو ازدست داد. جلو چشم همه مون. واقعا کوره؟ نمیبینه؟ نمیشنوه؟ ...که فرزند دردانه خودش شبیه همین اتفاق منتظرشه؟

من مادر میفهمم . میدونم حس و حال مادر بیچاره دردمندشو...

تا کی باید اینطور خار و زار وذلیل ... بچرخونیم این چرخه زندگی خفت بار و اخه ...

امروز مرگ رییس جمهور پیشین کشور مصر رو حین محاکمه . دیدین . اخه کی قراره به خودمون بیایم.

به بزرگی خودش ....

کسری از ثانیه ورق رو چنان برمیگردونه که حتی فرصت طلب بخششی رو از مردم مظلوم پیدانکنید.

هر چند خدا انقدر رئووفه که این فرصتو ازتون نگیره.

واییی

سلاممم

دیروز براتون تعریف کردم. رفتم دیدادر دوستم.

لحظه خدا حاافظی پسرش زنگ زد که مادررر یه فکری برام بکن. زن میخام.

انقدر معصومانه گفت که صداش قلبمو لرزوند.

دوستم گفت چکار کنم خانم م..

انگار یکی تو دهنم گذاشت که من دختر خوبی سراغ دارم.

خواهر زاده دوست تازه کرمانی تبارم .

اصلا شوکه شدم... راستش دلخورم از خواستگاریهای سنتی . و جدی شدن رابطه ها در این چهار چوب مشکل دار معیوبش.

ولی نمیدونم . انگار اراده و خاست منو یه اراده برتر از من به دست گرفته. دعا کنید . من این دخترو خیلی دوستش دارم . نمیخام توی رابطه با پسر ایرانی که تعهدی در رابطه به صورت عمومی براش تعریف نشده ...گرفتارش کنم. دعا کنید.

البته پسر دوستم بچه خوبیه میشناسم. از طریق مادر و خانواده اش

خصوصی ترین های ادما زیر دست ماداراشونه .... واقعا

یکی که دستاش قفس نیست

حال اینروزای خیلی هامون شبیه هم دیگه اس .

زیر پرده ظاهر ی آرام و خود دار قایمش کردیم. اما همه بهم وصلیم.

دیروز دوستی از سالها ی دور بی شکیب  که دوتا کوچولو رو به دوش شونه های تنهایی م میکشیدم، درکنارم بود. لحظه های آخر اسفند ها که خسته از اداره میرفتم، در میون همه کارهای نیمه تموم عیدش ، موهامو رنگ میزد ، مرتب میکرد. نقاشی م میکرد. هرچند . تا می اومدم خونه میشستمش. اما محبتهاشو هرگز فراموش نمیکنم. دیروز زنگ زد که بیا کارت دارم.

حدود دوسه ساعت برام درد دل کرد. تنها جمله ای که تونستم بگم ، (با خجالت البته چون ازمن بزرگتره.)

که

بانو

جایی و فرصتی هم برای خدایی کردن خدای بزرگ بزاریم دیگه .

بخصوص ما مادرا که فکر میکنیم مسبب و متعهد همه اموریم.

مرحوم صادق هدایت

سلام

امروز رو دلم میخواست با گزیده هایی از رمان حاجی مرحوم هدایت در خدمتتون باشم. وقتی نوشته های ممنوعه رو آدم میخونه تازه متوجه میشه که چرا ممنوع شدن. و سیر مسیری رو که یه عده برای ما نشونه گذاری کردن که به خیال خودشون هدایت مون کنن . آشکار میشه.

تازه میفهمم که چرا انقدر ذات کنجکاوی داشتم از بچگی ... هیچی رو نمیشد ازم قایم کرد.

مام میهنم

سلام دوستان

ازمام میهنم  چه خبر؟

بی تاب و بیقراره دلم.

دوستی میگفت ده روز آخر خرداد تغییرات زمین ه انگار که این حال رو در آدمها ایجاد میکنه.

 

 

خانمها

رییس جدید مان از پیچیدگی خانمها یاد میکنه . و ماهم دوخانم دست به یکی کردیم. که مجابش کنیم اقایون ن که پیچیده ان .

واقعا

باید برای  وقوع اتفاق های در پیش رو چه آمادگی هایی ایجاد کنیم.

اگر حمله ای صورت بگیره تاسیسات هدف اوله. با قطعی برق مواجه خواهیم شد.

آخ جون شنبه

سلام

رسیدن همه مون به سر کارهای همیشگی مون به سلامتی وخیر

 

چهارشنبه و عطر یادها

آخ جون چهارشنبه اس ....روز منه ...من توی چهارشنبه ها حس رهایی دارم. درست شبیه شنبه ها ... ولی چهارشنبه رو مال خودم میدونم . فقط به دلیل تغییرش .

اخ پنجشنبه ها همینکه استرس صبح زود بیدار شدنو ندارم. به ذوق وشوق و حال خودم بیدارمیشم.

یادی کنم از همه عزیزانی که حضور فیزیکیشونو به جبر طبیعت و سرشتمون از دست دادیم. اما عطر یاد وخاطراتشونو اجازه میخام دعوتتون کنم ...با شادی وطرب یاد کنیم.

اخ جون مامان خوشگل خوودم که جرات نداشتم از زیبایی اش تعریف کنم. یادمه یه بار در حالیکه محو تماشای چشمان زلال مهربون  اش  شده بودم ...زیر لب گفتم مامان چقدر چشمات قشنگه. تند شد بهم که زهر مار .

دیگه جرعت نداشتم حتی به چشمای قشنگش خیره بشم.

یه ویژگی ناب مادر م این بود که حرف کسی رو پیش کسی نمیبرد. به هیچ عنوان. وقت حضور . حضور خودش بود و خضور مهمانش . وو... خدای بزرگ نادیدنی

قلب آدم

تشبیه قلب ادم به اتاق بایگانی  منو یاد چیدمان اداری و خونه هامون انداخت. تا یه چند وقتی غافل شی پر از کاغذ و اطلاعات و وسایل اضافه میشه که نمیدونی چکارشون کنی.

واقعا خونه تکونی خونه حتی کار آسونی نیست . چه برسه به خونه دل و عطر یاد وخاطری که از آدمها به دلت میشینه ...

یاد یعضی ها شبیه غباری سنگین برا فضای سینه اته . یاد بعضی ها همیشه باطراوت و نسیم واره ..

خاک باسخاوت

سلامم

صبح به خیرر

صبح از نمک دریایی تعریف کردم و طعم عالی که به غذاها میده . از جنوب برام آورد. زحمتشو دادم به رییس ..از اهواز برام اورد.

میگم اهواز ...در کسری از ثانیه همه مشکلات جنوب سرزمینم افتادم.

با تاثر سری تکون دادم. و آهسته گفتم . واقعا ما چه کردیم با خاک حاصلخیزو سرزمین چهار فصل .

مردمان عجیبی هستیم.

ما همچنان درگیر بازتاب صبونه شنبه ایم. رییس مونو تهدید به توبیخ کتبی کرده رییس ارشد . که بااینکار از نظرم افتاد.

اسم پاتوق اورده. حال انکه اتاق خودش پاتوق خبرچینی شده . تازمانیکه بازار حرفهای پشت سر داغه . همینه وضعمون دیگه ...

البته تمرین اینکه حرف هرکسی رو فقط پیش خود اون فرد بازگو کنیم .خودش یه هنره

فانوس دریایی

گاهی یاد فانوس می افتم. ساختمان تنهایی که در گوشه ساحل ، با وجود اینکه از یاد ما میره . نقش مهمی در هدایت کشتی ها داره.

میدونید حافظه ما ایرانی ها انگار کوتاه مدت. شده. ببخشید خودمو عرض میکنم.‌ یادمون میره. اینه که راحت قدرتی قوی مانند رسانه میتونه باما بازی کنه. هربار با طرح و برنامه ریزی موضوعاتی که مردم پسنده ،سرگرممون میکنن. زمان میخرن. برای اینکه چه نقشه ای رو پیاده کنن. چه دام دیگه ای ...نمیدونم. 

تواین آشفته بازار دلیرمردان و بزرگان مون ،شبیه اون فانوس دریایی شدن. واقعا ...

صبح خانم کتاب دار ، ازم تحصیلاتموپرسید گفتم ریاضی فیزیک وحسابداری . تعجب کرد. 

خودم داشتم فکرمیکردم، که اثر آغشته شدن ریاضیات با فضای ادبیات ذهنی م ، معجون تازه جذابی شده اتفاقا.

یه جا نوشتم. که :

حدی که درعالم ریاضیات به وسعت اندیشه های خود بستیم، برای خودبستیم. 

هربار ،با آوردن صفری در مخرج کسر اندیشه مان ، مارا به بینهایت دیگری می کشاند محبوب (:

چه خبر

اخبارو میخونم. آدمارو میبینم. هیچ خبری نیست. پس چرا حضرت حافظ برام نوشت که بوی بهبود زاوضاع جهان میشنوم. بوی بهبود رو بافعل شنیدن تموم کرده. پس حتما عطر این خبر شنیداریه. تا حالا شده با شنیدن صدایی وکلامی ،حس کنید معطره ؟

چه خبر

اخبارو میخونم. آدمارو میبینم. هیچ خبری نیست. پس چرا حضرت حافظ برام نوشت که بوی بهبود زاوضاع جهان میشنوم. بوی بهبود رو بافعل شنیدن تموم کرده. پس حتما عطر این خبر شنیداریه. تا حالا شده با شنیدن صدایی وکلامی ،حس کنید معطره ؟

یادی از سردار ملی

سلام

صبح به خیر

یه روز سردار ملی مرحوم ستارخان میفرسته سراغ یه روحانی که بیاد وبهش میگه که من مدونم در راه مشروطه جونمو ازدست میدم. نمیخام بعد مرگم دشمنانم بگن زنشو بیوه کردیم. میخام طلاقش بدم وطلاقش میده .

این رو خانمی که مشتاقانه کتاب رو تو آغوشم دید . (توی اتوبوس )ازم پرسید. کیپ تا کیپ تو آغوش هم بودیم .تامقصد . و تو اون گیری ویری ...تبادل اطلاعات هم کردیم. و با خانمی که تو کتابخونه ای کار میکرد آشنا شدم. جالبه همین نزدیک اداره مه . اخ جونمییییی

میدونم میخونی

میدونم واقعیتهای دل بیتابمو میخونی

چراغ خاموش

آدما محتاج همند . عزیز

ما به جمع آفریده شدیم. برای همین حتی از اینکه وعده ای رو تنهایی صرف کنم ، نمیتونم. یعنی تلاش میکنم به من وجودم وصل شم. به درون خودم وصل شم. ولی این شعاره واقعا .یا اگر نیست کار منی با ظرفیت ناچیزی که در خودم میبینم نیست. شاید باید چشممو بشورم . طور دیگه خودمو ببینم. اما با تو همه چی در بضاعت سفره ساده بی ریای من هست ...

یارانه

از سیستم مالی و بانکها صحبت میون اومد و یارانه.

به ازا ء نفری چهل وپنج هزار تومان  برای هرنفر . حساب کردیم. حدود چهارده میلیون تومان برای هر فرد واریز شده .

واز اون طرف ببینید چه مصیبتهای مالی و فشارهای اقتصادی از هر طرف خانواده هارو احاطه کرده.

کاش مردم ما میدونستن. که این در باغ سبز مویی از سر خرس کندن غنیمت نیست.

حتی اگر الانم این آقا بخاد رییس جمهور شه عده ای زیادی بهش رای میدن.

مصیبت ما یکی دوتا نیست.

زمانی که سازمان برنامه وبودجه رو منحل کرد. تموم مسیرهای ردیابی مرکز هزینه های بودجه رو ازبین برد. عملا مجلس رو کیش ومات کرد. شبیه دزد نگرفته ای که پادشاهه ... با غروری باد به غبغب انداخت. حق داشت . هیچ منبعی برای اینکه مجلس که بلندگوی مردمه بفهمه بودجه مملکت کجاها هزینه شده وجود نداشت .

توی یه وبلاگ هم خوندم که به مطلب مهمی اشاره کرد و اون نبودن اجماعی برای پیشرفت وبهبود گروهی در مشکلات . جستجوی کتابای روانشناسی همه اکثر فردیه. نه گروهی .

خودم بازبون خودم میگم نبودن نگاه کلان وسیستماتیک و نتیجه نگر در افراد .

مراببوس

برای آخرین بار 

خدا تورانگه دار

که میروم به سوی سرنوشت 

دختر زیباامشب برتو میهمانم 

درپیش تومیمانم 

تا لب بگذاری برلب من

 

حالتو تمیز خصوصی میگیرم

میدونی عزیز ما چطور عقیم شدیم؟

نظام حزبی رو ازبین بردن. دندونای مارو شمرده بودن. نبض تپنده سواد سیاسی و مجرای سیستماتیک این جریان که سیستمش شبیه گردش خون دربدن هست رو ازبین بردن.

اینه که یه کاره بیسوادی شبیه من جرات اظهار نظر به خودش میده دیگه....

انتظار

جایی خوندم . ادما رو باانتظار ازمایش نکن. معلوم نیست انتظار چه بلایی سرشون میاره. واقعا صبر هم اندازه داره. دیگه اصلا ظهور نکن خوب؟ وقتی خار و ذلیل ونابود شدیم چه فایده اخه .  صبوری کنیم که مقدماتت فراهم شه. چی شد این آمادگی مقدمات. دیگه اصلا ظهور نکن خوب ؟ منتظرت نباشیم شاید یه کاری کردیم. آخه

 

ازخودمون

واقعا دارم فکر میکنم بخام ازخودم تعریف کنم . چی بنویسم. خودم کپ‌کردم. کار اسونی نیست. خب 

 راستگویی مه پشتکارمه. تلاش برای ظاهر بین نبودنمه. چون هجمه تشویق و ترغیب به دورویی و تظاهر زیر جلدی اونقدر پیچیده اس که نمیدونم تاچه حد موفق بودم. میدونید وقتی ادم به اونچه که نیست نتونه تظاهر کنه که هست، تنها میشه. 

تلاش برای کسب این ویژگی که همه چی موقته. خیلی اسون نیست ها؟

تقریبا میشه گفت نمره خوبی به خودم میدم. 

آها یه توانایی ویژه دارم . واون دراوردن ادما از اون قالبی که توش هستن. چون خودم انقد تیشه تیشه کردم و خودم به جون رسوبای ذهنی خودم رفتم که فکر کنم ثمره این تلاش بود که این توانایی هم بهش اضافه شد. یه چیزی شبیه اشانتیون. نمونه اش که مثال بزنم. براتون . توانایی قرار گرفتن کنار اون پیرمرد زنجانی که برای درمان تهران اومده بود و کیفشو زده بودن. از کنار سطل  اشغال دورش کردم و براش چایی و عصرونه بردم و کنارش نشستم. برام درد دل کرد. 

دخترم من زنبور دار نمونه م. دیار خودم قرب وعزتی دارم اینجا انگار انسانیت رو نابود شده میدیدم اگر تو رو نمیدیدم. 

​​​​اصرار کردم تشریف بیار منزل . قبول نکرد . نه دخترم برات بدمیشه.  هنوز دستای زخمی و کیف ی که روزمین کشیده شده بود وکلاه سفید تمیزشو و صفای دل ونور چشماشو یادمه. 

​​​​​نگاهش بهم ،حس ملکه بودن مو به یادم میاورد.

شادی

دلم تنگ که میشه . یاد شادی های ازاعماق دل می افتم. یاد خودم 

یه پیشنهاد دارم. تودلنوشته هامون از نقاط قوت خودمون تعریف کنیم. از خودمون تعریف کنیم. حلقه شادی تشکیل بدیم. من ذات م یه ذات شاد شاده. حتی رفتن نابهنگام مادر هم نتونست شادی مو ازم بگیره. این شادی دل یه حالی به ظاهر ادم میده که دلنشینه. دیروز که شتابان و گریزان از گرما پیچیدم تو کوچه مون ، صدای سلامی رو بعد چند بار تکرار شنیدم. خانم محجبه چادری اپارتمانمون بود. به گرمی و اشتیاق تماشام کرد. انقدر دلگرم شدم . که گزینشی و طلبکاری تونگاهش نبود. یادسالها پیش افتادم. اولین سفر خارجی م. دوتا ساندویچ مک دونالد اوردم . بسته بندی نوشابه اشو خوشم اومد . اونقدر استرس داشتم که نریزن . اقاماموره بهم شک کرد. ومامور خانمی رو صدا کرد. باورشون نمیشد که استرس م برای نریختن نوشابه هاست. انداختنش دور . بی ادبیاتا. وقت سوار شدن ...یه هو متوجه شدم شالم سرم نیست. با عجله گفتم . سلاممم ببخشید واقعا من حجابمو جاگذاشتم. جام نزارین آ...زودی میام .و به سرعت باد دویدم . شالمو اوردم. بالبخند نگام میکردن. حس دختربچه بودن بهم دست داد. یادش به خیر . با زبون قاطی پاتی فارسی انگلیسی باهاشون ارتباط برقرار میکردم. چهره هاشون توی یادم وخاطرم باقی موند.

خییلی

دلم میخاد یه مشت توصورت خبرچینمون بزنم. اما همینکه وجودشو نادیده میگیرم. خودش یه مشته دیگه. یادش به خیر برای کنکور یه گونی شتری تخمه شکوندم. محصولیه که بیشترین نور خورشید و تو خودش ذخیره داره.