شادی
دلم تنگ که میشه . یاد شادی های ازاعماق دل می افتم. یاد خودم
یه پیشنهاد دارم. تودلنوشته هامون از نقاط قوت خودمون تعریف کنیم. از خودمون تعریف کنیم. حلقه شادی تشکیل بدیم. من ذات م یه ذات شاد شاده. حتی رفتن نابهنگام مادر هم نتونست شادی مو ازم بگیره. این شادی دل یه حالی به ظاهر ادم میده که دلنشینه. دیروز که شتابان و گریزان از گرما پیچیدم تو کوچه مون ، صدای سلامی رو بعد چند بار تکرار شنیدم. خانم محجبه چادری اپارتمانمون بود. به گرمی و اشتیاق تماشام کرد. انقدر دلگرم شدم . که گزینشی و طلبکاری تونگاهش نبود. یادسالها پیش افتادم. اولین سفر خارجی م. دوتا ساندویچ مک دونالد اوردم . بسته بندی نوشابه اشو خوشم اومد . اونقدر استرس داشتم که نریزن . اقاماموره بهم شک کرد. ومامور خانمی رو صدا کرد. باورشون نمیشد که استرس م برای نریختن نوشابه هاست. انداختنش دور . بی ادبیاتا. وقت سوار شدن ...یه هو متوجه شدم شالم سرم نیست. با عجله گفتم . سلاممم ببخشید واقعا من حجابمو جاگذاشتم. جام نزارین آ...زودی میام .و به سرعت باد دویدم . شالمو اوردم. بالبخند نگام میکردن. حس دختربچه بودن بهم دست داد. یادش به خیر . با زبون قاطی پاتی فارسی انگلیسی باهاشون ارتباط برقرار میکردم. چهره هاشون توی یادم وخاطرم باقی موند.
به جای لعنت فرستادن به تاریکی شمعی روشن کن....