حال اینروزای خیلی هامون شبیه هم دیگه اس .

زیر پرده ظاهر ی آرام و خود دار قایمش کردیم. اما همه بهم وصلیم.

دیروز دوستی از سالها ی دور بی شکیب  که دوتا کوچولو رو به دوش شونه های تنهایی م میکشیدم، درکنارم بود. لحظه های آخر اسفند ها که خسته از اداره میرفتم، در میون همه کارهای نیمه تموم عیدش ، موهامو رنگ میزد ، مرتب میکرد. نقاشی م میکرد. هرچند . تا می اومدم خونه میشستمش. اما محبتهاشو هرگز فراموش نمیکنم. دیروز زنگ زد که بیا کارت دارم.

حدود دوسه ساعت برام درد دل کرد. تنها جمله ای که تونستم بگم ، (با خجالت البته چون ازمن بزرگتره.)

که

بانو

جایی و فرصتی هم برای خدایی کردن خدای بزرگ بزاریم دیگه .

بخصوص ما مادرا که فکر میکنیم مسبب و متعهد همه اموریم.