شهر ناامن ه

همکارم امروز باخبر وحشتناکی  همه مونو توی شوک فروبرد. 

سر چهارراه محله  کودکی  من پنج نفر شمشیر به دست بهش حمله کرده بودن ماشینشو بدزدن. 

لطفا مراقب باشید . و بخصوص خانما طلا نندازید .

خدای بزرگ نگهدارمون باشه .

امروز به سختی گذشت . ساعت کاری ....

دلم میخواد بمیرم .

نمیدانم چرااااا

خییلی وقتها ...دلم میخواد ....باهمون حال خوش الان که توی اتاق محقر پاکیزه م درحال استراحت م . 

و امنیت و آرامش توی خونه موج‌میزنه. 

عطر شمعدانی و زیبایی گلهای انبوه خانه مشامم رو معطر میکنه . بمیرم .

شبیه زیبای خفته بیستون.

یه عکس دارم  کنار ساحل جزیره ...بازوم و روی سرم گذاشتم . خیییلی شبیهخودش م ....

راستی این زیبای خفته کی ه

این قدیسه نیمه برهنه سرکتیبه طاق بستان کیه

شکر

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن

خال و خط تو مرکز حسن ومدارحسن

 در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر

در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن

ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی

سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری

فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

از دام زلف و دانه خال تو در جهان

یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن

دایم به لطف دایه طبع از میان جان

می پرورد به ناز تودرکنارحسن

 

گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است

کآب حیات می خورد از جویبار حسن

حافظ طمع برید که بیند نظیر تو

دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن

تفسیر :

تو تمام خوبی های را در خود داری. چشمهایت بیانگر خوش و غم های دل توست و تو از خوبی برای خود برجی ساخته ای که کسی به پایت نمی رسد. روزگارت به خوشی می گذرد. عهد با دلبری بسته ای که بسیار فرخ و خوب است. کسی نیست که شیفته ی جمال معنویت نشود دائم به فکر بخشش هستی و برای همین پیر نمی شوی.

بیتابم

چونان سرو روان در گذار نهر آبی ... شبیه اونکه درکودکی اسمشو گذاشتم ریش قرمز ... واجازه نمیدادم چوپان ها زیرش بخوابن. 

ساعتها روی درختان سنجد دم آبادی سنجد میخوردم و جاده خاکی رو تماشا میکردم. و می‌اندیشیدم این شهر چه جور جایی ه که داداشا میرن. 

وقتی برای عروسی یکیشون ، عازم شهر شدم. توی جاده ازدیدن سیم‌های برق

توپهای بین راهشون، تیرهای چراغ برق وحشت کردم. اینها چین ؟

آسمان شب ستاره های درخشانش کو 

چاه ویل کرمانشاه

فکرمیکردم مشکل عمده ساختاری این مردم کمبود اعتمادبه نفس ه . 

اما تحقیقات و ارتباط میدانی بااین مردم بهم خاطرنشان کرد که تنبلی بزرگترین آفتی هست که به جان این مردم افتاده. 

چقدر خوشحالم که علیرغم میلم، بیست سال پیش مهاجرت کردم . و چقدر زندگی و سختی هایی که درپایتخت داشتم ، باید قدردانش باشم.  😀

اگر بودم باتومیلی

وخواستیم کاشانه ای بسازیم ، ازچوب و گل باشه لطفا . نرده های بهارخوابش هم همه چوب .

مدل زندگی شهری رو هیچ دوست ندارم. دستم رو اززمین وآسمان کوتاه میکنه. 

شلوغی‌ و بدو بدو شو دوست ندارم .زمین قرارگاه اول و آخر مه. 

و روحم نمیدانم درکدام ین کهکشان یا دنیای دیگری سفرخواهد کرد.

روح م ازچه جنسی ه 

چی میبره باخودش. جعبه سیاه هواپیمای وجودم پراز چه خاطرات وافکار و کارهایی هست . 

وای

😊😇🥰

فـال حـافـظ متولدین دی

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل

سلسبیلت کرده جان و دل سبیل

یا رب این آتش که در جان من است

سرد کن زان سان که کردی بر خلیل

تـعـبـیـر فال حافظ:

فال حافظ امروز شما می گوید انتظار معجزه دارید و ان معجزه وقتی محقق می شود که تمام هم و غم خود را به کار ببندید. وقت تنگ است. کمی عجله کنید. فعل دستتان کوتاه است اما انشاالله به مقصود دست پیدا خواهید کرد. گاهی دست سرنوشت طوری رقم می خورد که بدون هیچگونه تلاشی مقصود و نظر خود به دنبال تان می آید.

بنال ای بینوا تنبور

امشب نمیدونم چرا بااین آهنگ یاد چگونگی مرگ و رفتن خودم افتادم. 

دوس دارم بدونم.

وخودمو برای این مرحله اززندگی و خلقت م خودمو آماده کنم. 

یه جا جورابی از بافت سنتی زن های کرد ستان دوختم. بانام موج یا موجان!

فقط باید ببینی و ببافی و مراحل تهیه نخش رو ببینی.

اگر چشم دیدن داشته باشیم .

بازی خیر و خیریه بازی

درنظرم بسیار کودکانه اس .

درهر ارزش گزاری براساس تعاریف انسانی خویش ، این احتمال وجود داره که به بت پرستی کشیده شیم. 

درامر خیرواقعی  ، تعصب شهر و قومیت و خانواده مطرح نیس.

فقط اولویت بندی براساس نیاز فوری هست. 

یک راهبر خیر ، نقشه کشورمون رو تواتاق خودش نصب میکنه.

کارگروه درست میکنه. منابع سنجی میکنه . آسیب شناسی میکنه . 

و براساس نیاز حیاتی  ومبرم به آب و غذا و مسکن و شغل ...دهک های جامعه اش پیش میره. 

از اونطرف حواسش به حق طبیعت و مادرمان زمین هست. 

و نکته بسیار مهم که به نظرم میرسه عرض کنم، براساس بضاعت و تناسب پیش بره. اشتباه پادشاه پدر وپسر این بود که براساس بضاعت این مردم پیش نرفت . 

 

حضور

چنان سرشارشوق ولبریزجام وباده حضورم که سراپا ندانم

که سرازپا ندانی 

رها کن 

همه چیز به طرزجادویی حل میشه 

باورنکردنی ه 

حتی لوکیشن‌ شم خودش تغییر میده بدون اینکه توبخای کاری کنی  

حضوره خیلی پررنگ ه 

همه چیز رو درخودش ذوب میکنه 

آینده 

گذشته 

خاطره 

همش محو تماشایی

این خودماییم که داریم جلوی پیشرفت خودمونو میگیریم 

بهداشت بی جا 

همه چی اوست 

همه کاره خودشه 

از دونستن این حقیقت تابه دل نشستنش  هست که قدم آخره 

شاید شروعش باشه نه پایان 

شروع دیدن 

شنیدن 

تجربه کردن 

خندیدن 

گریه کردن 

...

اما توباید حسش کنی 

تجربه اش کنی

وعشق 

اون موقع میاد سراغت 

خودش پیدات میکنه 

درعشق غرق میشی 

همه چیزبرات تجلی عشق میشه 

توی حضور  هیچ نگرانی وجودنداره 

انگار برزمان سوارشدی 

یه دلگرمی شیرین 

یه اطمینان خاطر که میگه نگران نباش

اون بامن 

فقط اینجا رو ، این لحظه رو دریاب 

بقیه اش همش سرکاری ه 

مجازه 

دیگه نمیتونی توهربازی بپری 

یه قرارگاه ومرکز دل داری که وقتی اونجایی آرامی 

آرام جان ❤

شباهت م به شاهزاده ساسانی

این تشبیه از طرف دوست فرهیخته ام برام جالب بود. چرا دوره ساسانی ؟شاید فقط به دلیل شباهت ظاهری ، نمیدونم.

شب از نیمه گذشته . امروز تقریبا همه لحظه هاش عالی بود . 

از سکانسی که دراون شهرک که زمان پادشاه پسر گویا ساخته شده بود و سپاه قرق ش کرد، و اون صبح بعد ازعید فطر پارسال که چهره ام از سمت راست به چپ شروع به آب شدن کرد، یک سال و اندی گذشت . اینروزا لحظه های خوشی رو دارم میگذرونم.

بالوایه و دختر کوچولو و پسر بی نظیرش چند روزه میهمانم هستن. دختر و پسر م هم زندگی غارنشینی شونو دارن. درکنارشون. و یه خانواده شدیم. چقدر برای این لحظه ها جنگیدم و تلاش کردم. صبح با استاد ..... و آبجی و بچه ها  برای دوخت پیراهن مدل خارجی م وقت گذاشتیم. خیاطم از قوم قدرتمند لک هست و بسیار پاکیزه . ازم پرسید چه مدلی؟ جواب دادم ،خارجی 

بالبخند محوی برلب ، مداد وکاغذ ی دستم داد و گفت این مدل خارجی تو بکشش تا برات بدوزم. 

امروز مشخص شد اون مدل خارجی م،  هر تیکه ازجزییاتش و از یه سبک و مدل دوخت برداشتم. 

شانس آوردم دو مشاوره خوب از دوستانم گرفتم.  و خلاصه متوجه شد که باید چه مدلی برام بدوزه . یه پیراهن تابستونی خاص.

که بتونم بیرون هم بپوشم.

برگشتنی سری به سراب قنبر زدیم. 

اون سراب ا ...اون باغ ها ..‌ اون سرسبزی و طراوت بهشتی جاشو داده به انبوه  پسماندهای ساختمانی... و انرژی منفی آدم‌های فرصت طلبی که

عيش ونوش شونو کنار آب چشمه سراب گذرونده و باانبوه پسماند برجا رفته بودن. و ساختمان بلند ...مرموز ی که توش درختان ش کمی دیده می‌شد و طبق معمول مال سپاه بود. 

سپاهی..که قرار بود سه تا پایه بشه برای زنده و شعله ور نگه داشتن آتش زندگی در این مردم ، اما یه موجود عجیب الخلقه ای شده که حتی خودش به موجودیت خودش باشک و بدگمانی و تردید نگاه میکنه . و مزور و مزدور کی هس نمیدونم. به مردمم و به این خاک آبادانی و عزت نفس و رفاه ملی هدیه نداد هیچ ، باری شد و زگیل ی برچهره  ناشکیبای مردم بیچاره ام، دراین برهه اززمان.

یاد خواستگار زمان نوجوانی م افتادم که بعدها فهمیدم یکی از کله گنده هاشونه. و خانواده من اونروزا با دلیل فقرش  جواب رد داده بودن. و من با چشمانی ساکت به زن برادرم اندیشیدم ... که ازکجا میدونی خدا بهش نمیده ... 

و حرفم درست بود. 

میدونید ... همون موقع هم میدونستم باید چشمت به او باشه نه به دستهای مردم. که دریوزه گری میشه...

و همیشه محتاج شون باقی میمونی . به همین دلیل ارزش این فرمایش به چشمم میاد ، به جای ماهی به فقرا ماهیگیری یاد بده.

یه خواستگار دیگه هم الان دارم که ایشان هم چشمش به دست مردمان ه . با بازیچه کودکانه  امور خیر و خیریه . ):

حرکت بی مقدار گدا پروری که عزت نفس شکوهمند تاریخی مردمونوازشون گرفت . 

من اینو خوب میدونم که کمیته امداد چه صدمه ای زد ؟ 

اره. 

به لطف خدای بزرگ ، اونقدر  فکرم روشن و زلال هست که پشت پرده اکثر سیاستهاشون رو برام رو کرده باشه‌ ، لحظه به لحظه

شکر محبوب . 

ادامه نوشته

اتاقم رفته رو هوا

مرخصی به موقعی گرفتم. وقتی اتاقم نامرتبه. نمیدونم هرچی کجاس و باید دنبالش بگردم،اذیت میشم. 

این چند وقت اخیر یه طوفان هایی رو پشت سرهم داشتم. که منو به عجله کردن وهول شدن کشوند. طوری که دیروز دوتا ازمحاسبات م چرخه تولید رو به چالش کشوند. و رییس به جای من باعذرخواهی ، اشتباهم رو اصلاح کرد. آنقدر ناراحت شدم که موقعی که ازکنار میزم داشت به سمت بیرون واحد حرکت می‌کرد توهواگفت ، نگران نباش منم ازاین اشتباهات کردم. ... همچنان که سرم توی سیستم بود ...جواب دادم تمام مراحل گردش کارمو دارم ویرایش میکنم.... 

و اخروی که محاسبات هتل پارسیان رو خدمتش بردم. باهم بررسی ش کردیم ، درخواست مرخصی دادم. 

وعذرخواهی کردم. وگفتم خیییلی ناراحتم. جواب داد پس مسولیت پذیری. ادامه دادم. وقتی آدم نتونه کاری که بهش محول شده به درستی انجام بده. و بشه بهش اعتماد کرد، اون کارکردنش، به درری نمیخوره...

خلاصه ...اینکه الان رو تپه لباسها روی تختم دارم براتون مینویسم. 

منظره جالبیه. اهالی خونه خواب قطبی ن. تفسیر خواجه کنارمه . چرخ خیاطی با همه امکان ی برای خلق چیزای تازه بهم چشمک میزنه.کلی حرف دارم براتون. .. کشف ای تازه ازخودم و آدمها و همه چیز. راستی دوتا  جوجه داریم . توی راه‌پله. یه یاکریم ه فکرکنم. تخمهاشو آورد خونه مون. اونقد خوشحالم. در آپارتمان و بازکردم. چنان بال و پر زد و صدای اونو شنیدم. سریع درو آروم بستم. و به خاطرش بیرون نرفتم

چقد حس وحال عاشقا خوبه

چقدر مهربین آدمها قشنگه 

کاش با عادت درحضور خرابش نکنن

کاش میشد هنرمند بود و به سلامت این کشتی دونفره رو به مقصد رسوند.

ماه امشب کامله ...

شبیه قرص  گرد چهره معصوم تنهای دردمند من 

رژ قرمزتو یادت نره

کفشای تابستونی زرد تو بپوش. لاک ناخن های پاتو تماشا کن و لذت ببر.

خودم با پیراهن محلی زرگری م ،باجعدموهای شرابی م شب شکن راهت هستم، نازنینم 

هرچه زوزه کنان و وز وز کنان دورت و پرکنن خیالی نیس ، یاد شهامت دل بیباک اهریمن پوک م بیفت و بتاب ... حتی شبیه کرم شب تاب .... پروانه خفته در پیله ....پرواز کن ...که  خط پرواز م ازافق دور تجلی نور هست و نو و نور ....

خورشید رو میخای گاهی باید بسوزی ... 

خورشیدت خودمم...  تو بشو ماهتاب شبهای تار .... 

 

غربت چشم تورا باچشم خودم در وطن میبینم ...

این جمله رو از وبلاگ ی بانام فالگیر برداشتم. البته هنوز شاید درخواب نازباشه که اجازه کپی رو بگیرم. 

اما حس همدردی بامن غریب در زادگاه م روداری.  

زاده ازخاکی که به دلیل اشتیاق مادر به تولدم ، هیچ مردی نتوانست باتحمیل هیچ عقیده ای مردسالارانه ای رو بهم تحمیل کنه، جز به عشق و مهر و عقل و اندیشه و تفکر ، پای درزنجیر مهر پدر وبرادران سپردم.

به نظرم ...دل سپردن به مهر ، سرآغاز بند شدن و بردگی در زمین بود.

من دوست دارم  ...

دوست داشته شدن هاشو   یه مرد خیلی راحت و آزادانه و محکم میتونه بگه و حتی تحمیل کنه و یا حتی انتظار پذیرفته شدن بی قید وشرط رو داشته باشه. اما درمورد زن نه. 

چرااااااا

چه فرقی داره؟

از هیچ موضع جانب دارانه ای ازخودم نمیپرسم ؟

فقط برام علامت سوال ه 

مثلا بچگی هامونو درنظر بیارین ... 

خوب ...

به همین دلیل هست که بشر دراین قرن تازه آنقدر دست و پا میزنه برای به چالش کشیدن این حد ودامن به تصویرکشیدن انتظارها و توقعات ش

وقت زن شدنت

وقتی به درد میای و زن میشی ...

تازه آغاز ماجرای دلبری و طنازی ه ازنوع دگر .

مراقب حال دلبرت باشی . خوابش و خوراکش ... دغدغده های تمام نشدنی ... مادر شدن و پدر شدن ... 

دراین گزار عمر ... نیم نگاهی به آیینه و مراقبت سرخی لبهات ... 

و رنگ گلی گونه هات ...

تازه اگر مجالی  برای شناختن اندام هات پیداکرده باشی ...

در طریق عشق بازان 

مشکل آسان کجا 

دغدغده یارت وقتی دامن سپید کلوش زردوزی درحاشیه پایینش بشه... تازه حالت خوب میشه.

اگر تورو یادش نره ...

اگر خط نخوری از دفتر مشق زندگی ش .

اگر یادش بمونه همه لحظه هایی که باهمه ناشی و خامی ها ... جوهره عمر رو خرج کردی و نوشتی و نوشتی و نوشتی ...

رقم زدی سفره نانی رو ...

رقم زدی یه حال خوب رو 

به رگ و ریشه  حال غریب شهوتش در بازوهاش خیره شدی و خودت رو باهمه درون پراز غوغای اندیشه هات بهش سپردی ... و راضی از خویش سپردنت به آغوش کوفته خسته کلافه اش سپردی و از عطر تنت سرمست و کیفور باده جعد موهات شد ...تازه میفهمی معنای زن بودنت رو ... شاهکار عالم هستی ... نازنینم ...

من می‌دانم چرا خوشحال نیستی

هیچی خوشحالت نمیکنه 

نمیدانی چته؟

چون خود تو ازت گرفتن ... و یه کالبد خالی خود یه مترسک بیخود بیش نیس ..‌ یه نقاب بی روح ..‌ که هربار به رنگی دربیاد ..‌ 

اینا نیست ... 

 

گرچه مست وخراب و بدنامیم

فقط میتونم بهتون بگم که دراین روشنگریها خودتون رو اذیت نکنید. هرملتی برای درک چگونگی رشد وتغییر خویش ، واحدهای پاس نشده تاریخی خود را خواهد گذراند . ومنم این رو براتون مینویسم که خود و دختر م به جرم روشنگری ازدست رفته معرفی میشیم. از طرف آدمهایی که تعفن و پوسیدگی فکربیمارشون دنیا رو برداشته.

حضرت یار

مث جرقه توی ذهن آدم روشن میکنه.

کاری به ضعف های آدمها نداشته باش 

 مرنج 

فقط مسیری که برات روشن کردم و برو ...‌ 

یه چیزی شبیه گچ

انگار یه چیزی شبیه گج توی سرم ،هوا،و سر آدمها انگار پاشیده شده که مسخ و منگ و گیجم. هوشیاری  همیشگی رو دارم اما ذوق و شوق رو نه . تو بگو چه کنم حضرت یار 

پشت درخت توت

آقای احمد پوری :

آدم بعضی وقتها چنان خودش رابه شرایط عادت می‌دهد که یادش میرودزندگی ازنوع دیگری هم وجود دارد ؛زندگی شاید کمی بهتر .

شهریاران هست و خاک مهربانان این دیار

البته من از حرکت  حضرت شمس که موقع دیدار مولانا ی جان ، راه جنوب شهر رو درپیش، گرفت... تاسی جستم . 

اگرنه این شهر هنوز باهمه فلاکت و حمله مغول روسفید کن اهریمنان خانه زادش، به همت نفس پهلوانان و بزرگانش برجاست. 

یکی ازاون بزرگان خود منم. 

ادعای بزرگی کردن به قول خویش نیست . به بوییدن مشک عطاراست.

و دیروز درمحضر همشهری گرامی م که ازخلوت حضور صبح و خدای بزرگ درمشام جان بهره جست و باهم صحبت میکردیم . بهم فرمود که خودت بزرگ ی که در شهر تهران ، آدمهاش و بزرگ تر ازاینجا دیدی... ۶ جایی خوب و بد داره... 😀

واین تذکر در زمان های به موقع بهم یادآوری میکنه که حواسم باشه که با تیغه ویرایش خودم درمورد خودم ، چیزی ازبزرگ ی روح مردانگی درونم کم نمیشه. شکر 

😀

نسیم وصال

خدا چوصورت ابروی دلگشای توبست    گشادکارمن اندر کرشمه های تو بست

مرا ومرغ چمن را از دل ببرد آرام       زمانه تاقصب نرگس و قبای توبست

زکار ما و دل عنچه بس گره بگشود   نسیم گل چودل اندر پی هواتو بست

مرابه بند تو دوران چرخ راضی کرد       ولی چه سود که سررشته در رضای توبست

چو نافه بردل مسکین من گره مفکن   چوعهد با سرزلف گره گشای تو بست

توخودحیات دگر بقودی ای نسیم وصال      خطا نگر که دل ، امید دروفای تو بست

زدست جور تو گفتم زشهر خواهم رفت       به خنده گفت که حافظ بو ه پای تو بست ؟


:: ::

 

توضیحات :

گشاد (فرج و گشایش ) قصب (نی = جامه ابریشمی = تاننازکنرم ) دلگشای (ترکیب وصفی (سرور خاطر ) نشاندن ( کاشتن ) نرگس قبا (لباس مخصوص با مربند مخصوص و دور آن گلابتونی = جامه لبریشمین زربافت ) گره (مشکل ) نسیم (باده معطر ) بند (بندگی ) دورانچرخ (گردش روزگار ) معنی بیت ۲( همین روز که روزگار لباس ابریشمین رربافت گلابتونی را برقامت چون سرو روان تو آراسته کرد سرو باغ را با رفتار و خرام تو شرمسار کرد) معنی بیت ۵( دل بیچاره مرا مانند نافه مشک ختن درپیچ تاب مینداز و خون مکن که پیمان وفادار یا سرگیسوی مشگل گشای تو بسته است تا پیوسته درآنجام مقیم باشد ) معنی بیت ۶( این نسیم وصال تو حیات و روح دیگری بوده ای محبوب دیگری بوده ای خطای دل مرا نگاه کن که امید به وفای تو بسته است ) معنی بیت ۷( به جانان گفتم که از دست ستم تو از شهر خواهم رفت جانان با خنده گفتی : ای حافظ که پایت را بسته ؟ را برو (استفهام انکاری ) نمی توانی بروی

نتیجه تفال :

۱-   لسان الغیب دراولین بیت جواب تفال شما را داده است و می فرماید : (خداوند چون ابروی دلکش و دلربای شما را نقش بندی کرد فرج و گشایش همه ما به ناز و غمزه تو وابسته کرد ) یعنی اشاره های ابروی و چشم شما موجب گشایش کار همه است پس دوست عزیز همه چیز دراختیار داری زیبایی مهر و محبت طنازی عشوه گری معلومات صداقت خویشتن داری ایثار و … پس چرا بیهوده خود را به کارهای واهی و پست سرگرم می کنی بله جایگاه تو خیلی والا و بالاست خود را ارزان نفروش که هزاران یوسف و زلیخا به ابرو و چشم شما قرار را از دست می دهند

۲-   گره از کارت برداشته می شود و بخت و اقبال یارو یاور و همراه و همدم شماست ولی زیاد به سخنان دیگران توجه نکنید

۳-   او خیلی شمار ا دوست دارد زیرا منافع شما با او پیوند خورده ولی متاسفانه او زیاده طلب است و به حق خود قانع نمی باشد پس مشکل شما با رفاقت و پیوندی که وجود دارد به شرط کمی گذشت قابل حل خواهد بود و ابداً جای نگرانی نمی باشد

۴-   از اینکه دیگران به شما حسادت می ورزند علتش تعریفهایی است که جنابعالی درمورد کارهای خود می کنید که خوشبختانه واقعیت هم دارند ولی مردم ظرفیت پذیرش آنان را ندارند پس خوبست دراین باره قدری دور اندیش باشید

۵-   سخنان او را زیاد جدی نگیرید زیاد او نمی تواند از شما دل بردارد چون اگر می توانست هفته پیش با آن پیشامد می رفت ولی نتوانست از شما جدا شود پس شما نیز رعایت حرفش را داشته باشید و به سخنان او توجه کنید

۶-   مسافرت را توصیه نمی کنم ولی خرید و فروش بجاست درآینده شاهد موفقیت سریع شما خواهند بو ونام شما دررسانه ها اعلام می شود نذری درباره این نیت داشته باشید که موجب برآوردن سریع آن میشود می دانید که بازنده شکست خود را ناشی از تبعیض یا سیاست یا بدجنسی می داند اما برنده همیشه ترجیج می دهد که خود را مسئول شکستهایش بداند و نه دیگران را وقت زیادی را صرف عیب جویی نمیکند بلکه بیشتر تلاش می کند .

 

 

کمی بیشتر در خصوص غزل بدانید :

شرح غزل :

معانی لغات غزل(۳۲)

ابروی دلگشا: ابروانی که میان آنها فاصله باشد، ابروان ناپیوسته، ابروان گشاد وباز، کنایه از صورت باز وبشاش.

گشادکار: کشایش کار.

کرشمه: ناز وغمزه و ادا و اطوار توام با اشارات ابرو.

قصب: نی، کتان، جامه نازک کتانی، واحد طول زمین زراعتی، شال کمر و در اینجا مقصود پارچه کتانی است که به عنوان شال به کمر می¬بندند.

زرکش: زربفت، پارچه¬یی که در آن رشته¬های نازک طلا بافته شده باشد.

قصب زرکش: پیراهن زربفت، شال کمر زربفت، شال سر زربفت.

گره نگشود: گره¬گشایی نکرد.

دوران چرخ: گردش روزگار.

سررشته: سررشته، سرنخ، سررشته¬دارکنایه از کسی که مهار کار در دست او و اختیار¬دار باشد.

سررشته در رضای توبست: مهار کار را به دست و اراده تو داد.

نافه: کیسه کوچک مشک که سرآن را گره زده باشند، نافه آهوی چین که قبلا شرح داده شد و آن نیز گره خورده است.

گره گشای: مشکل گشا، حلاًل مشکلات.

زلف گره گشا: زلفی که آزاد بر شانه¬ها ریخته و کنایه از زلفی است که گره آن باز شده و برای عاشق مشکل گشاست.

نسیم وصال: کنایه از اشارات و علامات اولیه و حالات و تمایلات معشوق است که عاشق را امیدوار می¬کند.

معانی ابیات غزل(۳۲)

(۱) آنگاه که دست توانای آفریدگار تصویر ابروان گشاده تو را برچهره‌ات می‌نشانید، گشایش کار مرا هم در اختیار اشارات دلبرانه آن ابروان قرار داد.

(۲) و درآن که دست زمانه با شال زرکشی که بر روی قبای تو می‌پیچید کمر تو را می‌بست هزاران اندام سرو مانند را در چمن روزگار به خاک راه نشانید.

(۳) نسیم امید بخش سحری تا با اراده تو همسو و هماهنگ شد گره از کار ما گشوده و دهان غنچه را به تبسم باز کرد.

(۴) گردش روزگار مرا به پای بندی محبت تو کشانید اما افسوس که توفیق من بسته به اراده و خواسته بی‌اعتنایی چون تو است.

(۵) گره در کار دل این ناتوان میفکن که نافه دل من با سر زلف گره گشای تو عهد و پیوند قدیمی دارد.

(۶) نسیم جان‌بخش تمایلات نخستین تو، به من حیات تازه‌یی بخشید، اما اشتباه دل من در این بود که به وفای تو دل بست.

(۷) به او گفتم که از جور بی‌اعتنایی تو عاقبت از این شهر خواهم رفت، در پاسخم با بی‌اعتنایی گفت برو! کسی پای تو را نبسته است.

شرح ابیات غزل (۳۲)

وزن غزل: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات

بحر غزل: مجتث مثمن مخبون مقصور

هم در دربار شاه شیخ ابواسحاق و هم شاه شجاع شاعران فحلی حضور داشتند و قصاید غزایی درهر فرصت مناسب در مدح این دو سلطان می‌سرودند که نمونه‌های آن در دیوان آن شاعران مانند عبید زاکانی و خواجو موجود است. حال باید دید چرا حافظ مانند آنها به قصیده‌سرایی روی نیاورده است و به هنگام حضور درمجالس در کنار سایر شعرا چه شعری را می‌خوانده است؟ وآیا او قادر به سرودن قصیده نبوده یا علتی دیگر داشته است؟ باید گفت حافظ قادر به این کار بود که قصاید مدحیه طولانی بسراید کما اینکه نمونه‌یی از آن قصیده‌یی است که در شجاعت ورشادت شاه منصور ازصمیم قلب سروده، شاهی که تیمور به رشادت او اذعان دارد. اما علت اصلی این که چرا حافظ به قصیده سرایی روی نیاورده و غزل‌سرایی را پیشه خود ساخته و درهمان قالب غزل و زیر پرده ایهام در تعریف شاه زبان گشوده و همزمان با آن تعاریف، گله‌ها و دردلهای خود را نیز گنجانیده است همان ویژگی (رندی) اوست.

او می‌دانست که انشاء قصاید غرای مدیحه به منزله لباس یکبار مصرفی است که دیگر بار کسی نمی‌پوشد و چشمی بر آن نمی‌افتد او می‌دانست که نام ممدوحین او قابلیت ثبت در پیشانی تاریخ به عنوان عناصر افتخارآفرین را ندارد از اینرو در حضور آنها به جای انشاء قصیده مدحیه غزلهایی با اشارات رندانه در تعریف شاه وقت می‌خواند و اطمینان داشت که پس از او مشتاقان زیادی غزلهای او را خواهند خواند و این همه، بدان گفته شد تا خوانندگان این سطور عملا هنر (رندی) حافظ را لمس کرده باشند.

این غزل یکی از غزلهایی است که حافظ درمدح شاه شجاع سروده و سراپا تعریف و گلایه از اوست یعنی در ضمن تعریف صورتی هم از دردل و گلایه‌های فیمابین را با خود دارد و ما امروز می‌توانیم با امثال این غزلها هم به صورت یک غزل عاشقانه برخورد کنیم وهمه باتعابیرآن پی به روحیه شاعر و رویدادهای آن زمان ببریم.

شاعر در بیت اول از زیبایی شاه شجاع و روی بشاش او سخن گفته و تقاضای بذل توجه و اعتنای آن را بخود می‌نماید. در بیت دوم در تعریف شاه می‌گوید از آن زمان که دست زمان تو را برکشید و کمر همت تو را بسته به مقام سلطنت رسانید مدعیان زیادی را از پیش پای تو برداشت و در بیت سوم و چهارم می‌فرماید: با نسیم موافقی که برپرچم اشتهار تو وزید دل من وغنچه چمن هر دو گشوده وامیدوار شد و من حاضر به تسلیم در بند بندگی تو شدم اما موافقت و اعتنای تو هم شرط بود که متاسفانه به تحصیل آن چندان نایل نشدم. دربیت پنجم و ششم پس از گلایه می‌فرماید بیش از این، گره در کار دلی که متعهد به وفاداری تو است مینداز وبار دیگر همان مضمون بیت چهارم را به صورت دیگری بازگو کرده می‌گوید تو در اول کار با تمایلات نخستین خود، برخورد مناسبی با ما داشتی و ما روی آن حساب کرده بودیم افسوس که این یکی از اشتباهات اولیه ما بود. وبالاخره در پایان غزل می‌گوید روزی به کنایه به تو گفتم اگر آنچنان که باید وشاید به قدر و منزلت شاعری چون من اعتنایی نشود به ناچار از این دیار خواهم رفت و تو در پاسخ به من فرمودی: هر وقت دلت خواست به هرکجا می‌خواهی برو، کسی پای رفتار تو را نبسته است.

این تعابیر و ایهامات نه چندان مبهم، اقوی دلیلی است بر این که حاسدان و معاندان همیشه در کار تخریب روابط فیمابین حافظ وشاه شجاع بوده‌اند‌ وگرنه برای شاعر بلیغ و مسلطی چون او قحط مضمون نبوده است که دریک غزل به ظاهر تعریف، مضامین بیت چهارم و ششم این غزل را بدین صورت که هست پیاده کرده و بی‌توجهی شاه را به خود چنین بازگو نماید

****

شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالیان

غزل به قلم علامه قزوینی :

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند

زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود

نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن

که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال

خطا نگر که دل امید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

غزل به قلم شاملو : 

غزل به قلم الهی قمشه ای :

غزل به قلم عطاری کرمانی :

خدا چوصورت ابروی دلگشای توبست    گشادکارمن اندر کرشمه های تو بست

مرا ومرغ چمن را از دل ببرد آرام       زمانه تاقصب نرگس و قبای توبست

زکار ما و دل عنچه بس گره بگشود   نسیم گل چودل اندر پی هواتو بست

مرابه بند تو دوران چرخ راضی کرد       ولی چه سود که سررشته در رضای توبست

چو نافه بردل مسکین من گره مفکن   چوعهد با سرزلف گره گشای تو بست

توخودحیات دگر بقودی ای نسیم وصال      خطا نگر که دل ، امید دروفای تو بست

زدست جور تو گفتم زشهر خواهم رفت       به خنده گفت که حافظ بو ه پای تو بست ؟

غزل را بشنوید :

کلیپ های مرتبت با غزل :

شعر های مرتبط:

  1. لب یار دلنواز – معاشران گره از زلف یار باز کنید – غزل ۲۴۴ – ۲۵۴
  2. عیش کوش و مستی – دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را – غزل ۵
  3. هفت خانه چشم – شممت روح وداد و شمت برق وصال – غزل ۳۰۳ – ۳۵۹
  4. بار امانت – دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند – غزل ۱۸۴ – ۱۹۰

ساعت کاری شش و ربع صبح هست .

اون هم درکرمانشاه. 

شهری که آدمهاش  به صورت عمومی  ساعت نه وده تازه کرکره هاشونو بالا میزنن. 

دیروز صبح ازساعت شش تا هفت کشیک کشیدم و رفتم دم چند نونوایی.  اما کسی پخت نمی‌کرد. و فقط صدای نابهنجار بوق کریه یه پیکان لکنته آشفته م کرد. حق دارن. بدبختها. زنی زیبا اول صبح . سفره  نان بدست ندیدن. فقط به چشم بد نگاه میکنن. 

چنان ازلحاظ اخلاقی به انحطاط و ورطه نابودی افتادن که شبیه موریانه و شپش به جان نیمه جان پیکره آدمیت زدن. 

ومن دیگه از تغییر دادنی دراوضاع و تغذیه انرژی  دست شستم. 

ودر خلوت خودم با خودم میگم ...این صفای دلم رو کاشکی ازدست ندم. این توان و قدرت سرپا موندن و ازخلق ت بی نیاز موندن رو کاشکی بتونم نگه دارم. تادم مرگ ... ایستاده بمیرم . و برای نیازهای زمینی م خوار هیچ همنوع ی نشم. همچنان تاج نیمه مهتابی روی فرق سرم ،نشانه اعتباری دیگر بودن ه و داره میدرخشه... هرچند قایمش کردم . ازهمون دزدان بی همه چیز . 

میدونید ... خیلی آسون نیس برام . بیان این جمله. که انبوه زاد و ولد حرام زاده ها ... درزمین ذره ای ناامیدم نکرده ‌‌‌...

وای اگر جان عاشق دم زند 

جای بشیر و نذیر ...خالی ه

میدونم راه خوشبختی چیه. میدونم استفاده ازعقل هست درکنار احساس و عاطفه . اما حجم نگاه کم ارزش کردن یه زن آنقدر عمیقه که آدمها خودشون از برکت این دانسته های من محروم میشن. 

بی تعارف بگم  کنارم نموند ازبدبختی خودش بود . واحدهای پاس نشده داشت. کمتر ازچهار سال نیس که ولش کردم. گشت و گشت و متوجه شد که هیچکی زهرایی نمیشه که باهمه وجودش اومد جلو ...

درسته حمایت‌های اجتماعی نداریم . چهارچوب خونواده ها رو هواس. اما خودمون هم دراین ویرانی سهم داریم. سهم من میتونه کمک و خیرخواهی م باشه به غیر ازخانواده م . که اونهم دلیل داشت. وقتی درانبوه مسوولیت‌ها تنها میمونی ...وظیفه ات میشه . و ناخودآگاه همه نگاه ها به سمت ت انگشت اشاره تو وظیفه اته میشه... سرآغاز ویرانی رابطه اس. 

خونه به هم ریخته . همه جا نامرتب ک آشفته اس . و من فقط میتونم پاشم برم اون اداره کوفتی ... اون دخمه ظلم که دکان بازار رژیم اهریمنی ایران هست . شاید به جرعت میتونم بگم تموم ظلمت و نا دانی بشر در تمام تاریخ واز همه جا به خاورمیانه رسوب کرده و سر منشا و سردم دار همه این نابسامانی در درون خاک زرخیز میهن ماهست . نمیدونم .خیلی کشورها رو نرفتم . اما شنیدم و خوندم و خبردارشدم. 

درست میشه دختر

میدونم درست میشه 

و من نشان دار این خبر خوش هستم برای همه...

باور کن راست می‌گویم 

بزودی باهم ترانه صلح و دوستی می‌خوانیم ...با فرزندان مان 

نازدانه دختر

برای بی نظیر ترین دختر دنیا 

بهت افتخار میکنم نازدانه دخمل مخملی م 

یادمه برای خاطر اینکه دختری به دنیا بیارم ...چقدر بابات ازم خواهش کرد. 

و اینکه همه کاراتو خودش انجام میده...(:

انقدر تلفات میدیم ؟ انقدر دورخودمون میچرخیم تا قدردان شیم

ما خوش استقبالان بد بدرقه 

برای مردم عزیز خوزستان م

صمیمانه وازاعماق قلبم در تک تک مصیبت‌ها و دردهای بیشمار تان شریکم . تسلیت میگم . اگرچه تسلا ده قلبهای داغ دیده تان خدای بزرگ خواهدبود. 

ولی بدانید که مردمان  کردستان  م هم بی‌صدا و خاموش در جلوی چشمهایم پرپر شده اند و هرروز  می‌میرند و زنده می‌شوند. خاموشی  تحقیر آمیز و برگ ریزان جوانان کم نظیر شهرم ، آتشی بردلم روشن کرده که گدازه های آن از دل خرابی ها سازه ای نو خواهد ساخت .

چرا که 

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق 

مادشمنان شمارا ازاحمق ان قراردادیم‌. مخاطب خاص دارد.

ازهمینجا به برادران اطلاعاتی و جاسوس و این فرمایش خدای بزرگ رو یادآوری کنم که بدونین با کسی که جز خدای بزرگ یاوری نداره در نیوفتین . خودتونو خسته تر و تنهاتر خواهید کرد .  😀

خود طاغوتم‌

سلام 

صبح خیر 

پراز خبرای خوش و آتیش سوزوندن هستم براتون 

از حماقتهای این قوم که  دامنه تعصب و کینه و غرض ورزی جاشو به خرد ورزی داده به تنگ آمدم. 

موهامو نوه داداش صاف کرد ... یه پیراهن شب کش تنگ روی زانو پوشیدم و جوراب شلواری مشکی ضخیم البته . 

آستین و یقه گیپور . که یه بالاپوش آستین دار بازم گیپور رو زیرش پوشیدم که سینه هارو پوشاند. ولی چون میخاستیم تاخیری هم بریم . روشو پیراهن محلی بلند پولک دوز ارغوان پوشیدم. و کفش پاشنه بلند مشکی و روسری شالی آبی آسمانی که انقدر با تیپ دوستم که محلی نیلی صورتی ملایم زری محو ست بود ..همه رو شگفت زده کرد و سرحال آورد. زیر نور رستوران ،درخشش پولکی های پیراهنم چشمهارو خیره کرده بود. چشمهایی که تک و توک چشم دیدارم رو داشتن. و من نمی‌دانم چرا واقعا ؟

خلاصه زیر سنگینی نگاه ها که بهشون شام نداده بودن تامابیایم،وارد شدیم. یکی ازبرادرانم که ازش به شدت دلخوربودم جلو پام بلند شد و سرو صورتم رو غرق بوسه کرد. دلبری ه براخودش. 

منم قربون صدقه اش رفتم. که درسمت چپم دخترعمو م صدای درداد به منم بوسه بده. واین شد که برای دقایقی از کنار دوست خوبم بالوایه دورافتادم.  که بعد اینکه ایشان کلی بوسه بارانمون کرد،دراکر نشستن جایی افتادم ...سربلند کردم و درقسمت بالای رستوران درذهن درجستجوی جایی بودم که از اون جماعت دورشم که داداش فرمود نه آبجی اونجا مردونه اس و مارو سر میز ی برد که یکی از عروس های برادرم نشسته بود . سرمیز رفتیم و دوستم رو که شبیه گل رز صورتی ارغوانی شاد و شکفته درکنارم می‌خرامید  رو معرفی کردم. آنقدر شعور نداشت که یه نیم خیزی بشه حداقل . هرچند گوشی بدست صحبت می‌کرد. به تندی برگشتم و گفتم اینجا نه ... 

که داداش ناچار شد اجازه بده ما به قسمت بالای رستوران رفتیم. چشمتون  روز بد نبینه،کنار کسی نشستیم که زنش به شدت حسوده...

ومن از تحریک حس حسادتش دراون لحظه لذت وافری بردم. 

لحظه به لحظه شاد تر میشدم. شال سنگ دوزی شده ای که دختر کوچولوی زرتق دوستم بهم قرض داده بود ازسرم  روی شونه هام می افتاد... موهامو نوه داداش صاف کرده بود ...

و زیبایی مو چندان جلوه گر ،که مردان طایفه عروس که از طایفه همسر قبلی م بودن نمیتونستن نگاه بدزدن... و خیره نگاه میکردن. 

منم با دانستن این موضوع به جای اینکه هول شم یاخجالت زده،بیخیال و شادتر ،،،ظرف یکبارمصرف خواستم. و پسرم بااحترام درخور یک ملکه برامون مهیا کرد. من و دختر کوچولو ی کرد دوستم ... 

یه پورس خودن رو بادقت توی دوطرف ریختم و بعدش با دقت جاتون سبز ،باقی غذارو با کوچولو مون بالذت خوردیم. و خرامان خرامان به مجلس ی که در طبقه پشتش تدارک دیده شده بود رفتیم. البته این رو یادآوری کنم که دربدو ورود که آخرین میهمان بودیم و عمه داماد هم بودم . مثلن 😀

سنگینی نگاه های طرف عروس خانم رو باانرژی سلامی بلند ورسا شکوندم. 

به هرحال ...یادم رفت قبلش براتون تعریف کنم که ساعت هشت رسیدیم ..وهیچ میهمانی نیومده بود . ماهم رفتیم داخل مجتمع مسکونی که سپاه  بعد انقلاب ساکن شده بود رفتیم. 

مجتمعی که باوجودی که اکثر واحدها فروش رفته ولی اثر انرژی منفی و بسته و دگم شون و فضای بسته بیروح بی منطقش ون همچنان ادامه داشت ساکن شدم وخیلی اذیت شدم.