خود طاغوتم
سلام
صبح خیر
پراز خبرای خوش و آتیش سوزوندن هستم براتون
از حماقتهای این قوم که دامنه تعصب و کینه و غرض ورزی جاشو به خرد ورزی داده به تنگ آمدم.
موهامو نوه داداش صاف کرد ... یه پیراهن شب کش تنگ روی زانو پوشیدم و جوراب شلواری مشکی ضخیم البته .
آستین و یقه گیپور . که یه بالاپوش آستین دار بازم گیپور رو زیرش پوشیدم که سینه هارو پوشاند. ولی چون میخاستیم تاخیری هم بریم . روشو پیراهن محلی بلند پولک دوز ارغوان پوشیدم. و کفش پاشنه بلند مشکی و روسری شالی آبی آسمانی که انقدر با تیپ دوستم که محلی نیلی صورتی ملایم زری محو ست بود ..همه رو شگفت زده کرد و سرحال آورد. زیر نور رستوران ،درخشش پولکی های پیراهنم چشمهارو خیره کرده بود. چشمهایی که تک و توک چشم دیدارم رو داشتن. و من نمیدانم چرا واقعا ؟
خلاصه زیر سنگینی نگاه ها که بهشون شام نداده بودن تامابیایم،وارد شدیم. یکی ازبرادرانم که ازش به شدت دلخوربودم جلو پام بلند شد و سرو صورتم رو غرق بوسه کرد. دلبری ه براخودش.
منم قربون صدقه اش رفتم. که درسمت چپم دخترعمو م صدای درداد به منم بوسه بده. واین شد که برای دقایقی از کنار دوست خوبم بالوایه دورافتادم. که بعد اینکه ایشان کلی بوسه بارانمون کرد،دراکر نشستن جایی افتادم ...سربلند کردم و درقسمت بالای رستوران درذهن درجستجوی جایی بودم که از اون جماعت دورشم که داداش فرمود نه آبجی اونجا مردونه اس و مارو سر میز ی برد که یکی از عروس های برادرم نشسته بود . سرمیز رفتیم و دوستم رو که شبیه گل رز صورتی ارغوانی شاد و شکفته درکنارم میخرامید رو معرفی کردم. آنقدر شعور نداشت که یه نیم خیزی بشه حداقل . هرچند گوشی بدست صحبت میکرد. به تندی برگشتم و گفتم اینجا نه ...
که داداش ناچار شد اجازه بده ما به قسمت بالای رستوران رفتیم. چشمتون روز بد نبینه،کنار کسی نشستیم که زنش به شدت حسوده...
ومن از تحریک حس حسادتش دراون لحظه لذت وافری بردم.
لحظه به لحظه شاد تر میشدم. شال سنگ دوزی شده ای که دختر کوچولوی زرتق دوستم بهم قرض داده بود ازسرم روی شونه هام می افتاد... موهامو نوه داداش صاف کرده بود ...
و زیبایی مو چندان جلوه گر ،که مردان طایفه عروس که از طایفه همسر قبلی م بودن نمیتونستن نگاه بدزدن... و خیره نگاه میکردن.
منم با دانستن این موضوع به جای اینکه هول شم یاخجالت زده،بیخیال و شادتر ،،،ظرف یکبارمصرف خواستم. و پسرم بااحترام درخور یک ملکه برامون مهیا کرد. من و دختر کوچولو ی کرد دوستم ...
یه پورس خودن رو بادقت توی دوطرف ریختم و بعدش با دقت جاتون سبز ،باقی غذارو با کوچولو مون بالذت خوردیم. و خرامان خرامان به مجلس ی که در طبقه پشتش تدارک دیده شده بود رفتیم. البته این رو یادآوری کنم که دربدو ورود که آخرین میهمان بودیم و عمه داماد هم بودم . مثلن 😀
سنگینی نگاه های طرف عروس خانم رو باانرژی سلامی بلند ورسا شکوندم.
به هرحال ...یادم رفت قبلش براتون تعریف کنم که ساعت هشت رسیدیم ..وهیچ میهمانی نیومده بود . ماهم رفتیم داخل مجتمع مسکونی که سپاه بعد انقلاب ساکن شده بود رفتیم.
مجتمعی که باوجودی که اکثر واحدها فروش رفته ولی اثر انرژی منفی و بسته و دگم شون و فضای بسته بیروح بی منطقش ون همچنان ادامه داشت ساکن شدم وخیلی اذیت شدم.
به جای لعنت فرستادن به تاریکی شمعی روشن کن....