رفت . با جفتش ... خاکستری ... با چشای اصیل ... گربه خیابونی نبود ...
اما هوپ با همه توامندی و طنازیش ... ازپذیرفتن اون جفت شدن سرکشی میکرد. وحشی شده بود. به هیچکدوم از درخواست کمک دادن ای دختر و پسر جواب نداد.
واکنش پسر اما ازخودخواهی بود . او هوپ رو برای خودش میخاست . یه کلبه کوچولو بالای درخت حیاط داریم. اونجا رو دوس داره هوپ ...
با چوب بجون خاکستری افتاده بود. اصلا نفهمیدم نمازچی خوندم. هول هول تموم کردم و دویدم . چوب وازش گرفتم.
پسرم ... چکارداری زبون بسته رو ... .. بیچاره میون زمین و اون بالا وسط تنه درخت تاشب ایستاد . خشک شده بود انگار ...
هوپ
فقط می اومد غذا میخورد و دستشویی شو میکرد و میرفت. نگاهمون نمیکرد. به دختر که دوزانو نشسته بود شاید بتونه نوازشش کنه. چنگ انداخت .
و عقب عقب اومد پایین پام . پشت بهم ،نگام نمیکرد .
و چسبید به قوزک پام و خوابید . دختر خشک شده بود .
چشاش گرد گرد ... و روشنتر ..
خنده م گرفت . دستا مو باز کردم و آهسته گفتم ..الهی من فدات بشم...گربه ملوس خودم .توهم بیا بغلم ...
تقریبا توبغلم خزید ... و ناله کرد ...
چنگم زد. چرا ..
گفتم ...دختر خوبم ... از تماس جسمی الان باید پرهیز کرد. ببین من هیچ کاری باهاش ندارم. به حال خودش گذاشتمش.
تابا وضعیت تازه ، خودش روبرو بشه.
...این حالشو دوس ندارم ...
دوروز ودوشب همه مون در سکوت ... نظاره گر بودیم. راز بقایی بود .
ماده قبلیش با چهار توله ... تو حیاط پشتی ... پناه گرفته بودن. غذای هوپ روبه اونا میدادم . (:
که پریروز ... در زیر بارون شدید . دختر غرید ... من میبرمش دامپزشکی ...
گفتم . ببر
ولی من میدونم چیزیش نیست. و استخون بندیشم توان جفت شدن داره.
اما جلوتو نمیگیرم .ولی یادت باشه حق مادر شدن رو ازش نگیر . اگر سلامتیش تایید شد. عقیمش نکنین ...
براش نوبت گرفت و شب بهم تاکید کرد مادر بیرون نمیره ها ؟
تاصبح داستان داشتم صبح ... دیدم ... بیدارشد .دوش گرفت . و بغلش کرد و رفت ... گفتم باهات دم درمیام. ج داد خودم میتونم. گفتم میدونم . ماشین وراننده رو ببینم. شماره شو بردارم. ..مکثی کرد و گفت مادرییی .. تو لوکیشن همه مشخصاتش هست . نگران نباش
گفتم.. باشه الهی شکر ..
بارون شرشر میبارید ...
پسر جوانی بود که برای کمک کردن به دختری پیاده شد و سلام داد.
مث گل شکفته و پاکیزه تر از آب روان ..
الهی شکر
اینجا هنوزم یک بند ابریه . و بارونی .. شبیه انگلستان شده .
دوروز دختری سرگرم این ماجرا بود. و فقط دوبار زنگ زدم حال خودشو پرسیدم . چون اونروز صبح صبونه نخورد . فهمیدم حواسش به شکمش نیست و فقط این نگرانم میکرد . که وقتی فهمیدم . شب خونه دوستش خوابیده . خیالم راحت شد . و دیروز به مادر دوستش زنگ زدم و تشکر کردم .
دیشب ... توی بارون شدید ... به برادرش زنگ زد بیا دنبالم. پسری ج داد خواهری ... زمین لیزه . به صلاح نیست. زمزمه کردم ... اسنپ بگیره ...پول هست . زیر رومیزی سفیده اس ..
برگشت با خبر سلامتی هوپ ...
هورااا ...
پدرشون زنگ زد . و طبق معمول ... از حیوون خونگی نفرت داره .
پسر به آرومی گفت . پدرجان قربونت برم این گربه مث یکی از اعضای خونواده ماس . دوسش داریم .. خوب ... هنوز که براخرجمونم نموندیم که .... خودت خودت خوبی ؟ .....
دختری راه نداده بود و پولم نفرستاده بود ...
خوشحال بودم که خونه داریم . شادی داریم . آرامشداریم.
نفس عمیقی کشیدم ووو با گفتن این حرف موضوع صحبت رو که داشتن هرد غر میزدن ،تغییر دادم ...
بچه ها .... نظرتون چیه ...نوزاد انسانی رو هم به سرپرستی بگیریم ...
هردو باهم ....
نه ....
واندیشیدم .. اگر خونه بودم ... نشونتون میدادم ... که آره ....(:
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۹ ساعت 8:59 توسط ZAHRA
|