فروغ
زنی که میخواست زن بماند وزنانه بسراید ، تولدی در نیمه دی ماه وغروبی زودهنگام دراواخر بهمن داشت وبه دنبال آن شبهای بی فروغ بر ادبیات ایران چیره شد. زنی که از تیک تاک ساعت دیواری دریافته بود باید دیوانه وار کسی را دوست بدارد که شبیه هیچ کس نبود ورویایش شب ها را عطر آگین وسینه هارا سنگین میکرد زنی که سنگها صدای اورا گوش میکردند و انگشتانش در دشت کاغذ ها ، جرقه میکاشت.
امافکر میکرد کسی اورا به آفتاب معرفی نخواهد کرد .وکسی اورا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد.فروغ،شاعرعروسکها ، درست در ساعتی که آیه های تاریک نازل میشد ودر حالیکه نمیخواست ازسایه خود جداشود ، دل دیوانه اش رابرداشت و ازشهر مارفت .
دفتر شعر اویادگاری است از "عصیان" "اسیر " که " دیوارها راتاب نیاورد ورفت و هم چنان نامش باقی است.
درباره فروغ،زنی کهراهی بجز گریز برایش نمانده بود ،هنوزهم با گذشت چند دهه نمیشود بی پرده سخن گفت.شاعرشگفت انگیزی که تنها گناهش بیان دیگرگونه احساسات درقلمرو ادبیاتی است که مفاهیم ازلی وابدی را در هاله ای از رموز و اشارات مپسندد وحرکت موزون واژه ها آنگاه که از حنجره دخترکان اداشود شهرآشوبی ست که خواب آرام محافظه کاران را برهم میزند.وپیامدش رسوایی و دردمندی گفتن بی پرده آنچه در درون میگذرد ، نیازمند جسارتی از نوع بی پروایی است والزاماتی دارد که گاهی با تصویر نهادینه شده زن محبوب منافات دارد. اینکه بتوانی همه ملاحظاتی که عقل ، فرمان به مراعاتش میدهد را کنار بگذاری ،
منافع ومزایای آنی برخورداری از آرامش مردابی را نادیده بگیری و جلودار روشنگری در کوره راهی باشی که پایانش ترس آور است .
سخت است و همه اینها وقتی سخت تر است که زن باشی .
گاهی باخودم فکرمیکنم زنی که تا این اندازه نبوغ دارد ومعجونی ازکلمات تازه را درموسیقی شعر در هم آمیزد ....
......ادامه دارد .
این نوشته هارو خانمی به نام نجمه دری امروز در روزنامه ایران نوشته بود.
در فرصتی مناسبتر براتون ادامه شو مینویسم.
همین امروز صبح از کنار آرامگاه ظهیر الدوله میگذشتم. و منظره باغ و اون پنجره و در ختانش منو یاد این شعر ش انداختت.
من بیک خانه می اندیشم
با نفس پیچکهایش رخوتناک
و به نوزادی با لبخندی چون طرحی دایره بر دایره بر آب
نمیدونم چرا انقدر با این خانم حس نزدیکی دارم. همه نبض احساساتش و گذر سرنوشتش و تلاشش برای تغییر دادنش ، انگار در ما زن های ایرانی داره هی تکرار میشه ...
نبض تند زنا نگی که با بی پروایی ازش نوشت و آخر هم تاب تحمل ی را برنتافت.
به جای لعنت فرستادن به تاریکی شمعی روشن کن....