همین بهار یه مرد با طعم شکوفه های انار برلبهاش ، به زندگی پر پیچ و رمز و رازم آشناشه. برام کلبه ای ازدسترنج خودش و قوت بازوی خودش بسازه که توش یه خلوتکده دلنشین و ساده درست کنه . برای عاشقانه هامون. غذا بپزم. موهای دخترامونو شونه کنم و به پسرامون ریاضی یاد بدم. دغدغده قسط و قرض و پول نداشته باشم. یه ون به مدل دلبخواهی خودمون . تهیه کنه که اسمشو کاروان صلح بزاریم. قوی و نترس و حق گو و صالح باشه. نگاهش تیز و برهنه شمشیر شه بر محودورویی ها .

همه براش احترام بزارن. به حرفش گوش بدن. حکمش حکم پادشاهی عادل باشه . مث کوروش کبیر. و منم به جاه وجلالی زندگی کنم . که الگوی زنان و دختران بشم. که کانون خونواده مقدس ترین معبد ها بشه. بازبون ساده دلم با همه نژادها در کشوری اشنا شم.پیک شکر و شادی بشه حضورم ... در دلها