چکار کنم
بادل م ارتباط میگیرم نه عقلم .
روزها و شبهایی که رفته ... آنقدر اذیت شدم که به بستر بیماری کشوند منو ....
دست خودم نیست .
وقتی باهام حرف میزنه . صداش به گوشم میرسه .آروم میشم .
ازاونروز که دست رو هوا موندم درحین رقص دسته جمعی کردی گرفت....تنهایی دلنشینم تمام شد..
جمعه روزی پاییز سراب صحنه بود. بعد ارسالها با توری تفریحی اومده بودم که باخودم و تنهایی م خلوت کنم. و خلوت هم کردم.
باهمه اعضا احترام وآداب رو به جا اوردم. اما دورنشستم. با ماشین ایشان اومدیم . من و دوستانم دیگه. ازهمون لحظه اول دیدار انگار لاقیدی من توجه اش رو جلب کرد. یه ربع زودتر از قرار رفتم. اما دست بردم .گوشیمو نبرده بودم. یادش به خیر . باخودم گفتم خب ... زهراخانم اگر قسمتت باشه میری...
که چند دقیقه بعد باماشین آلبالویی زیبایی اومد. و پیاده شد . حس کردم . آشناس. رفتم توی سواره رو و درحالیکه به طرفش میرفتم. سلام دادم و گفتم باید آقا...باشین. جواب داد بله و شما زهراخانم.
بله . خوشبختم .
منم همینطور ...
و گفت هوا سرده میخاین توماشین بشینین؟ جواب دادم خیر
فعلا سردم نیست. میخاین براتون قهوه بگیرم؟
نیم نگاهی کردم و گفتم خیر دوست دارم اما نباید بخورم . و ولش کردم و رفتم طرف فضای باز طرف میدون... باران باریده بود. هواس سرد آبان ماه بود فکرکنم یامهر....
آهنگ کو یار و کوچ غمناک پرستوهای شاد مرحوم طاهرزاده رو خوندم و چرخی زدم در تماشای طرح ونقش آب باران گودبسته درچاله ها ...
و سردم شد .
برگشتم طرف ماشین و رفتم طرفش گفتم ... خوب ... من سردم شد . ببخشید.
بالبخند محوی درحالیکه قفل ماشین رو میزد ...جواب داد همون اول گفتم که ...
منم برگشتم ازپشت ماشین رفتم. یه لحظه خواستم بشینم پشت. دوباره فکرشو کردم. حالا اینها دوستن . منم غریبه... بهتره همون جلو بشینم.
و رفتم جلو نشستم. اجازه هم نگرفتم. و آیینه رو پایین کشیدم. پرخاش بود. متوجه شدم مدتها زنی کنارش ننشسته... با دستمال عینکم پاکش کردم و مداد ابرو و ماتیک قرمز مو درآوردم و آرایش م رو تمدید کردم. تو نگو تمام حرکاتمو داره تماشا میکنه. یادش به خیر
خرما دون کرده بودم توش گردو گذاشته بودم . باچایی فکرکنم. که دوخانم همسفر اومدن و هرسه سوارشدن. منم سلام دادم معرفی کردم خودمو و حرکت کرد . گفتم من و ببخشید که جلو نشستم.
و ادامه دادم. آیینه روپاک کردم.
جواب داد ممنون . و با تعجب و استفهام نگاهم کرد.
درحالیکه دستمال طوسی عینک مک دراز میکردم طرفش گفتم شیشه رو هم پاک کنید . من قسمت خودمو پاک کردم.
گفت نه . نمیشه.
چرااا
آخه دستمالتون کثیف میشه.
گفتم دوتا دارم.
که باز گفت نه ولش کن ...
تندی دستمو دراز کردم و گفتم ولش کن چیه بگیر بکنش دیگه ...
.... هول هول ازم گرفت و شیشه رو پاک کرد . و من درست وقتی چایی براشون ریختم متوجه شدم چه سوتی دادم. و سرخ شدم.
خلاصه... ...گفت ...شما که مذهبی نیستی زهراخانم....
من....ننن نه ...
-خداروشکر
و یه هو شروع کرد ازخودش تعریف کردن... تعجب کردم. اما بعد یادم اومد آدمها چقد سریع اعتماد میکنن ... لبخندی برلبم نشست..
و تازه فهمیدم . مجرده...
راستی همون اول بهش گفتم گوشی موادمخدر رفته بیارم. الان خوابن اهل منزل . یه دوسه ساعت دیگه زحمت بدم بهتون یه خبر ازخودم بدم.
گفت چشم.
وقتی میگه چشم دلم میره براش ... چشمهاش زلال مث رودخونه اس...
وقتی رسیدیم.
یه پسر بود چهارده پونزده ساله . صدرا ...
میخواست آتیش روشن کنه ... همه مخالفت کردن. پاشدم رفتم کمکش که تورلیدر مون گفت . جنگل آتیش میگیره ... چرااا
برگها خیس ن ...
منم جواب دادم. خوب حریم برااتیش درست میکنیم و یه دایره یه متری برگها و با پا از دور چوب ها دورکردن. و
بقیه هم یواش یواش اومدن ...
و آتیش براه شد.
بعد ولشون کردم رفتم کنار رودخونه و با جریان آب روحم هم آواشد ...
که تورلیدر صدام کرد. خانم ... شما آتیش رو درست کردی خودت دور گرفتی ...
منم برگشتم طرفش با پهلو و گفتم چشم الان میام . ورفتم طرفشون.
کاپشن طوسی پوشیده بود . و شلوار سبز تیره مچ کشی ورزشی پاش بود. جوان ولی رنج کشیده..
اثر رنج رو برچهره خوب میشناسم
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم تیر ۱۴۰۱ ساعت 15:35 توسط ZAHRA
|