فراموشش کرده بودم. کاملا ... 

اما درکنار آتش حس کردم نزدیکه... 

نهار شد. اکثر شون یه سفره انداختن رورش نشستن. من روم نشد برم. 

پوره سیب زمینی دوپیازه برده بودم . دوسه لقمه 

دلم خواست یکیشو بهش بدم. روم نشد ...

خوردم و ...

و بعد نهار ... با یه خانمی صحبت کنان به طرف زیر پل به بالا درکنار حریم پربرگهای پاییزی حرکت کردیم. و بهش گفتم میرم زیر پل . نمیدونم بهش گفتم می م پسماند جمع کنم ... ااره گفتم. 

چون گفت نایلون. 

گفتم پیدا میشه . و دور شدم . 

خلاصه دورشدن ما و تمیز کردن اونجا ساعتی بیشتر طول کشیده بود. بعدها برام گفت نگرانم شده . حتی باوجود رودروایسی...ازخانه که باهاش حرف زدم پرسیده...

اون خانمه کجا رفت ...

یه برگ نارنجی درشت چندبرابر کف دستم ...درست زید پل چشمک میزد بیا منو ببر .

اونو توی یه دس و نایلون بزرگ پسمان بدست دیگه برگشتم...

حس کردم فضا سنگینه...

آهسته کنار آتیش کز کردم. 

تورلیدر ...مدد جوان زیبایی بود اومد طرفم و گفت ... کجا رفتی ... توضیح که دادم. گفت آخه نگرانتون شدیم. دراین حین ایشان هم اومد توصحبت و گفت نگران شما شدیم. 

سرخ شدم و گفتم اوه ... ببخشید نمیدونستم  باید خبرمیدادم. و درحالیکه سرمیجرخاندم پیداش کنم آدامه دادم به یه خانمی گفتم دارم میرم پسماند جمع کنم. 

خلاصه ... کمی طبیعت حالمو خوش کرده بود ... ازوقتی به کرمانشاه برگشته بودم داستان های زیادی رو ازسر گذرونده بودم. و بیماری سختی تازه دراومده بودم. 

بازی والیبال مردها و تماشا کردم. 

بازیشو خوشم اومد... 

حس کردم دوسه تا ازمردها برای جلب توجه منو چند دختر جوان دیگه دارن مسابقه میدن... 

گرم شدم. دوس داشتم . مورد توجه قرار گرفته بودم. منم

درکنار دختران جوان و زیبای اون جمع.

یکیشون . ازکنار رد شد داشتم تشویق میکردم. گفت میتونید شما خانمها هم بازی کنید . 

تشکر کردم. 

ویه گام عقب‌تر گذاشتم. 

بعدازظهر  رقصیدیم. کلی رقص بهم چسبید . سر چوبی رو گرفتم... 

ساعتی رقصیدم... یه هو یه خانمی که دستمو تودستش داشت ..‌ رها کرد و رفت ... برگشتم ... دیدم ...نیستش و دستم روهوا موند ...

برگشتم طرف همه شون ... و همچنان دستم روهوا ..‌ منتظر ...

که یهو از بین آقایان  دوید با هیجان  عزیزی دستمو قاپید و گرم تودستش گرفت ... منم خوشحال اجازه دادم گرمی دستامو ببلعه ... با لمس انگشتانم . محکم گرفت و رقصیدیم چند دور ... و بعد از ظهر دیگه توجه م بهش جلب شد و ازمردان دیگه به سبب جسارتش درگرفته دست روهوامانده م ... متمایز شد . 

درکنار دریاچه..بارانم جوانی که تازه طلاق گرفته و داشت داستانشو تعریف می‌کرد روی قطعه سنگی نشسته بودم که دیدم باعلاقه داره از زوایای مختلف از آبشار عکس و فیلم میگیره.  وکاپشتش زید بغلش...

صداش کردم و گفتم کامشنتو نو بدیم براتون بگیرم. 

بهم داد و گذاشتم رو پاهام ..‌ یه لحظه ازسنگینی جیبهاش استرس گرفتم. ... نکنه گم کنم. 

دوباره اندیشیدم ...خدایا لطفا ... 

و باز مشغول توجه و گوش دادن به اون خانم جوان شدم.

که یادم رفت کاپشن همچنان دستمه ..‌ 

ساعتی بعد درحین برگشتن که خوابم م گرفته بود ... بالبخند اومد نزدیکم و گفت میشه کاپشنمو ببرم. ممنونم. نگاهم  به طرف زیر بغلم برگشت و جواب دادم ...اوه حتما ..‌ یادم رفته بود ..‌خوب شد گفتین. 

گاپشنو گرفت و گفت میخاین چند تاعکس بگیرم ازتون گوشی نیاوردین‌ و بعدشم قرار شد به خونه خبر بدی