لحظه های شگفت انگیزی ه

امشب متوجه محاکمه  یکی از زندانبانان اعدام سال ۶۷ شدم. سالی که جمعی از میهنانمان قربانی خشم  سردمدار آن ظلم شدند.

عشق

"عشق آدم را داغ می‌کند و دوست داشتن آدم را پخته"

این جمله رو دوست داشتم‌.

شهر درگنداب فقر و فحشا فرورفته ...

پسماند لغزش و آلودگی درون یه عده ای ...

که بزودی حمام خون از وجود متعفن شان جاری خواهد شد . 

چرا که شبیه وبا ..حتی جسدشان را باآهک خواهند سوزاند. 

هیچ ظلمی بی جواب نخواهد ماند. 

همچنان که هیچ تلاش صادقانه ای درطبیعت گم نخواهد شد . 

و ما شکوفه زدیم ، در لجنزار ی چنین

شاید این جمعه بیاید شاید

هواعجیبه ...

ومن لحظه های عجیبی دارم. 

شگفت انگیز ...

شاید اون تغییر که نبض و پیش نیازش قرن هاست که انجام شده... اتفاق بیفته...صلحی جهانی

وهمه متوجه بشن که راست میگفتم .

 

این پیام رو صاحب وبلاگی بانام یکی ..خصوصی فرستاد.

((زن ساده لوح
وقتی صهیونیزم خون بچه هاتو مکید و فاسدشون کرد و نابودشون کرد اونوقت دیگه خیلی دیره که بفهمی کی متعفنه و کی شیطانه.
اسراییل غده ی سرطانی و ویروس مرگ آور ساخته ی انگلیسه برای نابودی دین حتی دین یهودی. هدفشون هم گسترش فساد در کره ی زمینه.
چطور ادم بچه داشته باشه و این چیزارو نفهمه. چطور نگران نوه ها ونتیجه هاش نباشه
چطور نگران نسلش نباشه که صهیونیزم به قهقرا نبردش. کدوم سفیدی؟کدوم نوستراداموس. صهیونیزمه که جهان رو به جنگ کشیده چرا کوری و نمیبینی زن))

سلام 

اجازه میخام ازتندی کلام ایشان بگذرم و حقیقت هایی که تلاش کرده به من برسانه که ازسادلوحی دربیام رو ببینم و تشکر کنم. 

اما من هم سالها جیره خوار این حکومت بودم . و تنها خاصیتی که برام داشت . بازشدن چشمم بروی حقیقت‌های این حکومت بود . 

که  با همه این زورمداران که ایشان اشاره کردن،دست به یکی کرد و ظرف چهل سال یک میراث تاریخی که چراغ روشن آن روش حکومت داری پادشاه بزرگمان کوروش بزرگ است . درهمه ابعاد به ویرانی کشید . 

من میگم دم حکومت آخوندی دست نشانده گرم. 

چشم مارو بازکرد. بروی خیلی حقیقت ها ... تا ظلمت نباشه روشنی معنایی نداره...

لازمه تکامل تضاد ه ...

که دیگه نامه توی چاه نندازیم ... 

که دیگه به اندیشیدن خطر کنیم . 

بازهم  از توجهی که به نوشته هام کردین ممنونم

 

دشمن خونگی ما ... جمعیتی ان که ایرانی نیستن

الان که بسیج اداره پیام متعفن ش رو فرستاد فهمیدم فردا روز قدس ه 

نمایش مضحک  طبل توخالی که باید باشه . 

اونقدر باشه و تکرار بشه که مردمی که باقی موندن و خون آدمیت دروجودشان جاری ه ...همو پیداکنن..

که پیدا کردن. به صحنه آخر ...پرده آخر نمایش تمدن بشری داریم نزدیک میشیم. صحنه ای که حجت بربشر تمام شده و کتاب مجذوب سرنوشت شت بشر هیچ چیزی برای گفتن نداره ... سفید بودنش به این دلیل بود. 

نقاشی عرفانی نستراداموس رو تماشاکنید دوباره ؟؟؟؟

چهره واقعی کلام های واقعی ضمیر  و احساسات وافکار واقعی بیرون افتاده

سلام

قسمتم شد و سر مزار عزیزانم شتافتم. نمیدونم چی شد یه هو ارواح همه اعدامی های سال ۶۷ بود فکرکنم ..‌  دورموگرفت ..

بی نام و نشان بودن و کسی جرعت نمی‌کرد در اذهان عمومی سرخاکشون بره. 

بچه بودم. اما همش  باخودم میگفتم‌. این قبرها چرا نام ونشان ندارن .

خونواده ها شون حق اومدن سرخاک شون رو جلوی مردم نداشتن.

امروز رفتم پیداشون‌کردم

 ساب ۹۲ اونجا رو زیر ورو کرده بودن. 

به یادشون  وضعیتی در واتساپ گذاشتم. 

بزودی خون پایمال شده همه این عزیزان که به قول مرحوم شاملو به اندیشیدن خطر کردند ...چراغ راهمان‌خواهدشد.  

 

به کام من آن لذت خام شو

آن پیچ وتاب و دلهره کندن و گریز و جاری شدن های هستی آفرین ...

نمیدانم

همه چی در این هم آغوشی که ازدل بجوشه... رمزآلود و پیچیده درحریمی سلطانی ه ...

شرشر باران ... در کرمانشاهان من ...

وقتی باران‌میباره ...دونه دونه شو ...قطره قطره شو بوسه های عاشقانه عاشق معشوق ها میبینم. 

حس وحال تغییر و همهمه وهم آلود درهم پیچیدن اندامها ...

بی‌شک منظره هم آغوشی طبیعت ه 

ومن 

بازمانده اساطیر رویایی رمزآلود زیبای خفته در دامنه زاگرس ...

که نیمرخ مردی عاشق رو هم پایین چین چین دامن ش کشف کردم ... 

که شبیه فرشی یا که تعظیم گسترده به پیشگاه این شاهکار آفرینش گستره تا درازای افق...

عزیز

حوصله ندارم عزیز

حقیقت امو درلفافه شعر بپیچم

غرورنابود حیای دل پریشانم و

بپوشانم تاج شکسته نشسته برموهای سپیدم و

... ازاول سپیدی بود ازابر نگاهمان

رازی بود راز پانته آ

ومن هیچ پرده ای پوشاننده ای

از آماج تیرهای بلا نداشتم از ازل....

رمز گذاشتم که اگر دل شیر حقیقت بین نداری ...

اذیت نشی همین....

منظورم پست رمز دار پایین ه

شب قدر ...این قدر دانم که نادانم و ناقدر به قدرجانم

همین چند ساعت پیش بود تلوزیون اخوندارو روشن کردم . هربرنامه ای چیده شده بود تالحظه ای با حال خودمون نباشیم . 

اینانیس

عزیزان جانم . اینانیس.

این دکان بازاری که این حکومت (اهریمن ک درتاریخ به دجال معروفه ) توذهنمون حک کرده نیس.( دجال یعنی بسیاردروغگو)

کاش یه بار مث من شک کنین. به باورهای خودتون. چراااا اونوخت چراااا 

چون حال و روز خوبی نداریم. 

گفتم خوب . 

اصلا مترو اندازه و معیار و شاخص خوب و بد رو کناربزاریم. 

میتونید بامن همراه شید . حالا؟

(چون حقیقت‌های زندگی مه ... هر عزیزی دوس داشت . رمزو تقدیمش کنم)

ادامه نوشته

ازخودم ترسیدم یه لحظه ...

نگاهم مث لیزر شده. 

براتون نوشته بودم که دوباری دیدن مادربزرگ بچه ها رفتم. کدورتهارو ازبین بردم . ازرفتارهای غیرعادی ش فهمیدم تومور توی سرش عود کرده. و متوجه شدم که درست تشخیص دادم. 

یه پا پزشکی شده این دختر اتیشپاره 

الهی شکر 

چقدر خوبه که توی قضاوتهای  نادرست درموردحقیقت آدمها گیر نکرد. 

مادر رو همیشه دوس داشتم . 

آب وآییینه و اندیشه و ...تو

چقدر عجیب و شگفت انگیزه...این بشر 

گاهی درعمق ی لایتناهی غرق میشم ... عمقی که صدا و نور و جرم و هیچ درش جایی نداره

مهرسام ...

یه هو تشنه م شد . مهندس مشهدی مشاور پروژه روزه اس . نتونستم آب‌جوش یا چایی بخورم ازصبح...

تندی رفتم طرف دستشویی که آب بخورم. که یه هو یه پسربچه دیدم . هردو کپ کردیم . اینجا؟ بچه؟ 

سلامش دادم‌.

اینجا چه میکنی میخای مهندس شی؟

که به زبان کردی جوابمو داد. فهمیدم کرد زبان ه.  بعدش مادرش پیداش شد. 

پرسیدم اسمشو ...مهرسام 

یعنی درخشان 

ذوق کردم و گفتم هم معنی اسم منی ...منم زهرام ...یعنی درخشان 

درخشنده روی ...

وازش پرسیدم میخای سنگهای اقیانوس رو نشونت بدم ؟ 

پرسید اقیانوس چیه . 

جواب دادم دریاها به یه جایی میریزن به اسم اقیانوس .

یه عالمه آب دریاها اون توعه

و با شتاب اومدم چندتا ازسنگها و صدف های جزیره هرمز رو آوردم. ونشون ش دادم. کف دستم گذاشته بودم . هنوز خاک درخشان ساحل هرمز روشون باقی مونده بود.

همه رو خواست ... کلی غافلگیرشدم. و درهمون لحظه براش  ذوق هم کردم. 

مادرش به اصرار یکیشو بهم برگردوند. 

دلم میخواست بخورمش. 

یه گوهر شب چراغ بود از انرژی بکر .

دیگه اومدم که دستامو شسته بودم برم تو واحد...دیدم که مسیر رفتن منو نگاه کرده و دم درشیشه ای واحد آویزون شده بود منو پیداکنه..

تامادرش برسه ...گفتم اتوای باقی کچک  گان بینوی؟

میخای باقی سنگها رو ببینی؟

جواب داد اره .

اومدم آزمهندس اجازه گرفتم و به همراهم وارد واحد شد.

ازاینکه همه نگاهش کردن  غافلگیر شد و عقب رفت.

منم‌دست گذاشتم پشتش و گفتم مهندس آینده این مملکت ...

چشمای درشت گردش گردتر شده بود. 

دیگه جلوتر نیومد . و سپردمش به مادرش.  گفتم ببین اون سنگها رو سروته نکن ...خاک ساحل جزیره هرمز .خاک ساحل هنوز روشه... اون درخشش به خاطر یه چیزهایی هست به نام پلانکتون‌ها... نورمهتاب که میزنه...انگار شب باهمه ستاره هاش زیر پاهات... جلو روته ... 

 

ادامه نوشته

عزیزی میگفت چقد زندگیت تلخ ه

ومن این جمله یادم میاد تلاش می‌کنم از شیرینی ها بگم .  از لحظه بلوغ .باهمه دلهره هاش 

از عاشق شدن های کودکانه ...

که هیچ بزرگی به گرد ش نمیرسه. 

از اون انتظارهای توی برف سال‌های شصت که چشمم به راه بود تا لحظه ای همو ببینیم .    از هیجان کشف جاهای دور وتازه.. از عطش آشنایی ها و کشف راز اندام های هم ...

سلام بروی ماهت

واقعا نمیدانم .

شاید اندوه م از خودخواهی مه.

دلم برای خودم‌میسوزه که باز بعد عمری رنج بیهوده که جانم افسرد و جوانی مو سوزوند ...مردی درکنار خودم بپذیرم که دقیقا همون سناریوی وقت نداشتنش ... حالمو به قولی توی قوطی کنه. وبا تمام توان دارم تلاش می‌کنم که به اون صبرو طاقت و همراهی رقت برانگیز نه بگم ... تکرار یه لوپ ی که معلوم نیس چقدر دیگه از توجه مو ازخودم دور کنه ... 

خود نازنینم که سزاوار بهترین حال و احوال ه .

چون خیرخواستم و شادی و صلح برای همه ... حتی پدربچه هام که آبروی منو لق لق ذهن بیمارش کرد و مدتی خونواده مو آزار داد. اما جز تنهایی و حسرت وبیماری نصیبش نشد. هرچند دوس داشتم درکنارم رشد کنه . سرحال باشه و درآستانه پنجاه سالگی تنها و خسته که جز ازسواستفاده دیگران حاصلی نماند ... 

وقتی همه خواب ن ... همه چی چه آرامشی داره

وبلاگ قبرخاطرات رو خوندم. و خاطرات دایی فرزاد. بعد از دیروز غم انگیزی که کلی گریه کردم حالمو جا آورد. 

ودلم برای لذت  رمان خوندن ای نوجوانی که مادر کنارم درسکوت می‌نشست تنگ شد. 

امروز باید دوم اردیبهشت باشه . هفتم تولد م ح م د  هست . ازش پرسیدم چرا اسمتو اینطور تلفظ میکنن ...مکثی کرد و باچشمان درشتش  گفت شاید به خاطر متفاوت بودنش.

کلن از داستان سرایی و خرافه بیزاربود . 

چقد شبیه چراغی گرد گرفته، به پای من صبوری کرد و زنگار از م پاک کرد تا تونستم هم فهم ش بشم ... 

و یه جاهایی که عمیق تر میشدم حسودیش هم می‌شد. وناچارشد به اعتراف بهم بگه ...تو نیومده چسبیدی دختر ... درویش باطنی هستی(:

چه لحظه هایی بود ...و چه سالها و ماه هایی چالش برانگیز و تابو شکن ...من زنی متعصب و بسیجی و سفت وسخت پیچیده در تودرتوی قالب خشک شوهردار .

شوهر 

آخرش هم معناش به دلم ننشست براتون الان بنویسمش.

ما درمفاهیم گیر گردیم. ببخشید شبیه گیر درتارعنبکوت.

نخریم تابگندد...

ازفردا به مدت دوهفته خرید و فروش ملک و ارز و طلا و لوازم گرانقیمت  تحریم شده ... 

برای پولدارای که ازپول مفت یه هویی باد کردن ...این حرفا ... خنده داره ...اما ...  آخر قصه اصلا خنده دارنیست...

هیچ جای دنیا براش ون امن نیس... حتی اون هلیکوپترهایی که توی دهکده المپیک روس پشت بام خونه هاشونه. این مردم گرسنه و برهنه خون میخوان 

ادامه نوشته

تازمانی که خودمونو وعزیزانمو تافته جدابافته از این مردم بدونیم..

کف خیابان رو تجربه خواهیم کرد. 

شک ندارم.

درهرجایگاهی باشیم . 

شعور هستی جوری کدگذاری شده که تا زمانی این کدها باهم ازصفر به یک نرسن، دریک هم درکی و هم آشنایی و هم آهنگی باهم ...

آدمهایی شبیه من رو  صبر باید.

ازصبح صدای هدررفت آب تسویه شده تانکر همسایه رومخمه.

آخر رفتم زنگ زدم و به شون گفتم. 

اومدم پایین تر زن همسایه شونو دیدم . بهش سلام دادم وگفتم من از دوسه کوچه اونوراومدم. شما نزدیکتری ...میگفتی خوب ...

گفت درستش نمیکنن . بارها گفتم. 

به تلخی جواب دادم. پس بهشون بگو من از مهندسین شرکت م

کاری میکنم آب اینجارو براشون قطع کنن .

ودر راه برگشت غرغرکنان گفتم ... رضاخان میرپنج رو لازمیمم . تادست زور رو سرمون نباشه ... آدم نمیشیم. 

حق مونه هربلایی طبیعت سرمون بیاره... 

دیگه دلم برای این مردم نمیسوزه راستش... 

فقط طلب گشایشی ازفهم وآگاهی و شعور براشون دارم. 

 

ادامه نوشته

فریب زنان قوم مرانخورید

خیییلی از این زنان ازمردگریزانن.

نه خودشونو می‌شناسن نه اندام شونو ...شبیه برده به مسلخ حجله گاه مردی میرن که زندگی و جوونی هردو رو به نابودی میکشونه... واقعیتش ...

زنانی که پدرانشان زنده به گورشان کردند. 

بهار و ماه تابان و قدر

امشب شب خاطره انگیزی داشتم . شاهزاده وشاهدخت این مردمم.ونمیدانن.

درمیان خرابه های قدیمی‌ترین محله کرمانشاه م میخرامیدم.  (:

منظره عجیبی بود و حال وصف نشدنی...

شاهدخت وملکه خرابه های این ملک ...

طمع و زیاده خواهی عده ای شهر و به چه روزی انداخته...

چند روزی ه که به طرحی دراندیشه ام بال و پر میده محبوب ...

هرچه جلوتر میرم. و ترس و شک آدمها بهم منتقل میشه مصمم ترمیشم

ازاداره به دیدن استاد رفتم . دانشگاهی که درآن به اون مشقت درس خوندم

مشقتی که الان به لذت درکام مزمزه اش میکنم.

اون چیدمان استاد شاگردی به نظرم پوچ‌وبی ارزش شده بود. هیچ وجه ای نداشت. چون چیزی نداشت بهم یادبده