عزیزی میگفت چقد زندگیت تلخ ه
ومن این جمله یادم میاد تلاش میکنم از شیرینی ها بگم . از لحظه بلوغ .باهمه دلهره هاش
از عاشق شدن های کودکانه ...
که هیچ بزرگی به گرد ش نمیرسه.
از اون انتظارهای توی برف سالهای شصت که چشمم به راه بود تا لحظه ای همو ببینیم . از هیجان کشف جاهای دور وتازه.. از عطش آشنایی ها و کشف راز اندام های هم ...
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 8:33 توسط ZAHRA
|
به جای لعنت فرستادن به تاریکی شمعی روشن کن....