میلاد قطب العارفین مولاعلی علیه السلام

سلام 

عیدتون مبارک 

و تولد پدر روحانی همه ابنا بشر برهمه مون مبارک 

عزیزانی که مرد شدن و پدر شدن ، مردانگی و مقام پدریشون مبارک. 

منم از سحر درحال تغییر و حال و احوال م. خدا بیامرزه پدر های عزیز و گرامی  ،که از رنج دنیا راحت شدن. از صبح دارم فکر میکنم ، به پدرم و پدر بزرگ بچه هام که هردو در حق م پدری کردن‌ . 

عکس مامان و بابا رو که قاب نداشت توی یه قابی که محمد مانی برادر ارمیای عزیزم بهم هدیه داده بود، قاب کردم . و میز خاطره ای درست شد. من و بابا فاصله سنی زیادی داشتیم.  یادم نمیاد بوسیده باشمش. حتی پس ازفوتش. فقط وقتی کوچولو بودم‌ . وازمکه برگشته بود. درجمع مشتاق ی که به استقبالش رفته بودیم،خودمو جا دادم . و منم بوسید .  

درحضورش حتی پامو نو دراز نمیکردیم. یه جذبه خاصی داشت. لحظه های آخر باهام درددل کرد. و چند جمله بهم گفت که تاجی برسر استانه درک‌و فهمم شد. 

یکی وظیفه خودتو بدون و اینکه خودتو جای دیگران بزار . 

غروب شانزده م اسفند  سال نود و هشت

مثل برق و باد امسال هم باهمه فراز نشیبهاش گذشت . 

اما این لحظاتی پایانی انگار آغاز سرفصل تازه و ورق خوردن سرنوشتی دیگرگونه  برای بشر هست.

تمام نشانه ها رو کنارهم قرار میدم ،از پیشبینی های عرفا وبزرگان هردین و نشانه های تغییرات زیست محیطی رو ، همه وهمه مارو متوجه سطح اگاهی های بالاتری میکنه. 

امروز همه روزمو به کار کردن گذروندم‌ . ظهر اقای صابخونه ما رو و همسایه پایین دستی رو دعوت کرد که نهارهامونو باهم بخوریم. خونه های ما به شکل وسبک ماسوله اس . حیاطها به هم مشرف ند . خونه ما بالا تراز بقیه خونه هاس .و دوستش دارم. هرچند سوسک به کابینتا زده و کلافه م کرده . اما هوا گرمتر شه تو حیاط اشپزی میکنم‌. بچه ها اصرار دارن که نزدیک اداره خونه بگیریم. اما خودم براین نیتم که تاپایان قرارداد بمونم‌ .خانم و آقا هردو خیلی دوستم دارن. کلی باهام مداراکردن و منم بااونا . الهی شکر 

مث اب  رودخونه زلال ن 

امروز پله های ورودی رو جارو زدم. گلدونارو با ابی که سبزی و شستم . اب دادم‌

لوبیا سبزارو خورد کردم و فریز کردم. سبزی قورمه رو خورد کردم. و نهار پختم. نهار من خوشمزه تر بود. ازسبزی قورمه بهش اضافه کردم‌ معطر شد. پسر هم اومد و کلی باهم خوش بودیم‌ . بچه م پراز دغدغده اس . اما خودم اروم شدم‌ ‌.

انگار مدتی ارتباط م با درونم قطع شده بود‌ . خیلی صبوری کردم تا نظری ازلطف باز بهم بشه‌ . 

اون پیرمرد سپید موی که کمرشم از سختی روزگار خم شده بود، بهم گفت ،پس لطفا شما بازم ازم خرید کنین و برام دعا کنید. 

وقتی خارج شدم‌ و راه سرازیری رو درپیش گرفتم‌ باخودم گفتم‌ . ای خدای بزرگ کمکش کن هیچ وقت فراموشت نکنه. 

و اشک در چشام حلقه زد . 

یکی میخواستم مث خدای بزرگ باشه باهام‌ . خودم تلاش کردم ازخدای بزرگ یاد بگیرم‌ . چطور با افریده هاش رفیقه . 

یاور همیشه مومن خودشه 

نه من .

شکر برای  درک دوست داشتنش . 

 

یاداین شعر مرحوم آقای  طباطبایی ارومم میکنه. 

دل نیست آن دل که درآن داغ نیست

لاله بی داغ دراین باغ نیست 

چون دل تو شکند .کارتو گردد درست 

 

 

قورمه سبزی

بچه ها رو اینبار فرستادم خرید . یه عالمه سبزی خوردن و قورمه خریدن. وروجکا ... دوروزه حتی نرسیدم لباسا رو بشورم. الهی شکر . سرم گرمه. و دیگه فیلم یاد هندوستان یا هر جای دیگه زمین نمیکنه. 

مردم

ازدوچیز به هلاکت می افتند . وحشت فقر و آرزوهای موهوم .

سلام 

آدینه تون به خیر و شادی 

از همه تون ممنونم که کنارمین . و خالصانه و صمیمی ... حتی اقای مجتبی خان که همش به اون جمله ش فکرمیکنم که بهم گفت تو تکلیف خودتو با خودت نمیدونی .

تو تاریکی هوا متوجه شدم ، که هوپ (گربه خانگی مون)گشنه شه. 

پاشدم . غذا براش گذاشتم و باز دراز کشیدم. و به تاریکی که داشت کمرنگ میشد نگاه کردم. هیچ فکر ی تو ذهنم نبود . فقط در اون تغییر شگفت انگیز جاری شدم. سبک و بی وزن . شبیه اون روز آفتابی در دریای شمال . به همت خانم و آقای صابخونه عزیزم . که هردو مث فرشته هان . وتو قلبم حجم عظیمی رو به خودشون اختصاص دادن . 

پاشدم . نمازخوندم . 

و به حرفهای بقیه درمورد مراقبه و انرژی های کیهانی و ....فکرکردم. دیدم. که آرومم. که شور و شوقم هرلحظه بیشتر و بیشتر میشه. دیدم که همون وضوی خودم و عاشقانه هام با آب .... همون حال م که وقتی از فشار بیخود کار له و لورده م. و یه سلام و بوس و راست گفت خدای بزرگ و بخشنده ومهربون که میگم. مال خودمه . روش عشق ورزی و مناجات و عبادت ی که مال خودمه. و آرومم میکنه. ومشتاق تر از همیشه... همه دردا و خستگی هاو غما و شادی ا رو  و ارزوها و حرفارو ازم میگیره ... .... هیچ نمیمونه ... هیچ ....جز ابدیت و ذات نامحدود و وصف ناپذیر هو 

 

کوه نور

صبح در عمق آرامش حضور دختری و پسری ،همه وجودم درخواب بود. و فقط سایه پسر رو دیدم که از یخچال چیزی برداشت و خورد ورفت . وبیداریش ،ذهنمو به بیداری کشوند. 

آخر پاشدم. یه لیوان شیر خوردم.و منم بیرون رفتم. با دیدن آسمان آبی و پرهای دورگه سفید و طوسی یه کبوتر که جلو روم نشست . یاد خدای بزرگ افتادم و سلام دادم و آیت الکرسی رو با همون اشتیاق همیشه وحال خوشم خوندم. 

دلم نمیخواست ازخونه بیرون برم. روحم بیرون میرفت .و بدنم خورد و خاکشیر استراحت لازم داشت‌ .

باخودم می اندیشیدم. زهراجان ...

توکه میدونی هرسازه کج ومعوجی که ساختیم داره فرو میریزه ...پس چته. آروم باش ... 

همش نگران شلوغی ...بودم و اذیت شدنم. 

کلا همه چی انقدر عالی پیش رفت که سرشار ازلذت این لحظه هام .‌.‌

ای جان جان جان

سلام دوستان و همراهان گرامی

قصدم از پست دعای پیرمرد و اجابتش ، این بود که توجه شمارو به قدرت فکر واندیشه بدم.

نمیدونم فکر با اندیشه چه تفاوتی داره ولی :

این آقا جمله منو که آقا یه مقدار نقد هم از کارتم بردارین . پول ندارم رو به جمله پرقدرت  پرانرژی ، الهی پولدارشی تغییر داد .

و من واقعا در شرایطی که به شدت به پول نیاز داشتم ، بهم رسید. پولی که خودم براش زحمت نکشیده بودم. واین خیلی دلنشینه . خیلی نشانه خوبیه برای کشف ابزارهای قوی ذهنی خودمون.

شکر

تسلیم باشیم وشاهد .

امروز یه فرمایش از اندیشه مولا علی علیه السلام بهم رسید.

جان خویش را دراه مسولیتی که بر عهده تو نهاده ایثار کن.

باخودم میگم. فرموده شما متین و درست.

کدام مسوولیت .

و چطور متوجه شم که از طرف خودشه.

خب من .

اولین مسوولیتم ، امانتدار بودن  در مورد خودمم.

خودی که اولین هدیه ش به منه .

دومیش ، رابطه مه با مرد مورد علاقه م.

سومیش فرزندانم

چهارمیش آدمهای اجتماع م

پنجمیش طبیعتی که خدای بزرگ برای ما آفرید و مارا برای خودش .

میدونید. من یه اشتیاق عجیب دارم که خودشو در هر چیزی ببینم .

بشناسم. ببویم . ببوسم . بچشم .....

بهترین نشانه و اثر ما در زمین برای یکی شدن در هو

یکی شدن ونزدیک شدن هایمان به هم هست. هر نزدیکی هز هر نوع .

که البته من خودم در هم آغوشی زن و مرد ، اوج نزدیکی رو و یکی شدن رو میبینم.

هرچند هنوز بهش نرسیدم. یه تناقض عجیبیه .

درست همون لحظه که ارضا میشی ...تازه تنها میشی

تنهاتر. به گمانم .

.... یه تنهایی شگفت انگیز از نوع دیگه.

 

پولدار شدم ‌

امروز با یه حال عجیبی بیدار شدم‌ . خیلی قبل از خروسخوان صبح و بعدش اذان و بعدش روشن شدن  هوا ...

کارامو کردم. وبا خوشحالی دور میدونچه که رسیدم. داشتم باصدای کمی بلندتر اززمزمه میخوندم.

ای خدای بزرگ ایثار کن 

گوش را حلقه دادی چون سخن 

...که یه هو مغازه سوپری و پیرمرد سپید مو رو یادم اومد . پرسیدم سلام اجازه هست ؟ 

جواب داد :سلام بفرمایید . 

انگار رفتارم عجیب باشه سه مرد داخل مغازه کو

کوچولوش ،برگشتن سمت صدام. چون من نمیدیدمشون. فقط داشتم تمرکز میکردم که همون انرژی اونروزو داره ؟ 

بعد که دوباره تکرار کرد .بفرمایید 

جواب دادم . پنیر میخام‌ . تبریزی یا لیقوان.

جواب داد سرباز ندارم آ...

باابهام کمی مکث کردم . و گفتم .میشه ببینم. زمانی که داشت میاوردش. گفتم البته نیت کردم امروز ازشما خرید کنم. 

اینو که گفتم سر بلند کرد. و تو چشام نگاه کرد. ادامه دادم ... چند وقت پیش شما برام دعا کردی الهی پولدار شی ... شدم .

ماتش برد . 

لبخندمو توصورتم نشوندم و ادامه دادم. باورکنید . 

الهی شکر 

... اینو که گفت ... ذوق کردم. 

واقعا الهی شکر ... و جریان الهی شکر امام جعفر صادق علیه السلام رو براشون گفتم. 

معجزه کرونا

دوستان . دلبند  و همراه م .

با احترام و تاثری عظیم از حجم هجمه این ویروس به جان ومال مون. 

میخام بهتون بگم. که این ویروس خونوارو بهم متوجه ونزدیک کرده. قدر باهم بودنامونو . توجه ویژه به سلامتی خود وعزیزانمون . 

ما برای احقاق حقوق کف انسانیمون،میخواستیم اعتراض کنیم. اعتصاب کنیم. اما توانشو نداشتیم. الان که داریم بی صدا میمیریم. همه به تکاپو افتادن که کمکمون کنن. چون با ما هست که همه چی معنا پیدا میکنه 

 

از راه رسیدم ...

دوش گرفتم . حیاط کلبه دستشویی و حموم ایرانی داره. همونجا یه ماشین قدیمی لباسشور گذاشتم. که بهترین امکان و داره که لباسارو توش انداختم . بشوره‌ . اومدم داخل و دوش گرفتم. و چای دم کردم و ... عدسی گذاشتم و دراز کشیدم ...نغمه تمرین کردن گیتار دختری بهترین هدیه هاس برام . اهنگ گاد فادر رو داره تمرین میکنه. 

دلم میخاد عاشقانه ترین و بهترین و شاد ترین ایام رو تجربه کنه. وقتی پیش خودمه . مث گلهای باغچه ، میشکفه . باهاش مث ملکه ها رفتار میکنم. ....

همون رفتاری که مامان و بابا باخودم داشتن. 

مادر میپرستید منو و پدر از عشق مادر به من انگار ،مهری بهم داشت. یادشون به خیر ...

یه روز اهنگ ...

بهار وقتی بهار ه که بوی تورو داره ...وگرنه مثل هرسال خزون انتظاره ...رو داشتم میخوندم و لباسامو میشستم. زن بابام که بهش میگفتیم حاج خانم. زیر لبی گفت حاجی میشنوی ؟ 

بابا جواب داد . 

چکارش داری زن . بزار بخونه 

لحظه های باهم بودن ا گنجی ه ..‌ که پیدا نمیشه. 

دلم میخاست مردی کنارم باشه که حتی یکبار دعوام نکنه‌ . سرم داد نکشه. باهام خوشرفتارباشه. 

گاهی

آدم یه خودی ازخودش میبینه که خیلی طول میکشه تا بشناسدش

حقیقت

گاه تلخه شبیه دارو

گاه شبیه  سم مهلک .

واقعا بااین فرمایش امیر همایون عزیز موافقم

چند ماه پیش بود به حکم دوستی چهره واقعی عزیزی رو که در آیینه دلم نشسته بود. عریان وشفاف بهش گفتم.

یعنی آ

اونقدر براش تلخ بود و غیر قابل پذیرش که به همش ریخت . و از طرفی بهم حمله کرد. با تمام قوا .

 ومن چقدر پشیمون شدم . با نقابش خوش نبود. اما حداقل انقد درد نمیکشید.

بیاد بانو فروغ فرخزاد

از کنار آرامگاهت گذشتم.

انگار خود منی ، آرام گرفته در اون باغ دلنشین ساکت سرد .

باخودم اندیشیدم .

سلام بانو

به  میهمانی گنجشکها رفتی آخر

و با آفتاب هم آغوش ابدیت ی بدیهی و ناب .

آنجا که دانه هایشان را سخاوتمندانه تقسیم میکنند .

به آواز بیصدای درختان قد بلند و ریشه درخاک که آواز گلوویت را با جاری رود به اقیانوسها میرسانند

به عمیق ترین نقطه زمین و موجودات زنده اش که طنین حضورت را با گوش جان میشنوند.

زبان حقیقت

سلام

وقتی حقیقت رو ساده و زلال بیان میکنی. مث نور خورشید که بعد ثانیه هایی چشم ظاهر رو اذیت میکنه ، آدما این زبان رو برنمیتابن.

خوردت میکنن

 ترجیج میدن که در لفافه و ایهام و اشاره و کنایه بهشون بیان شه.

کمتر کسی حوصله داره که فکر کنه.

فکر کردن سخته . واقعیتش

ازتب عریانی اش ازشرم

چکه چکه آب شد . 

درمیان گرمی بازوانش و  سایه سپیدی سینه اش ،کبوتری زخمی آرام دارد . 

روح زخمی که رویای پرواز را در طرح اندیشه اش همراه دارد ، هنوز ...

لحظه های بیتاب شکفتن بذر عشق در دل قهوه ای خیس خاک .

خاک مبارکی که قدمهای ظریفش را به اغوش خود ،باتواضع میگسترد . 

وطراز پیرهن حریرش را به سرمه چشمان میکشد .

به ناگاه ، دراخرین گام خود رو به گرمی کمرنگ افق پیشرو ، که گردی سرخ و زرد و نارنجی خورشید را لحظه ای درمنظر چشمانش نشاند و ایستاد . 

گرد و تمام و ملتهب و سوزان و عطشان ،در پیکره سرد نمور اسفندماه زمین ،میدرخشید . همچنان تنها ....درانبوه سرد یخناک زمینی ها ....

آنقدر گرد و تنها که لحظه ای اورا باماه میشد برابر دید .... و شباهت. داد ....

طره زرین موهای افشان بر شانه های ش، را به نرمی افشاند و رو به افق تمام قد ایستاد . 

لحظه هایی کوتاه و سریع که تابش گرد دایره وار ساطع‌انرژی درونش بانور  خورشید تابنده یکی شد . و همه انگار در این یکی شدن ....چکه چکه آب شدن ....باهم همراه شدن ها ....

.....  و هنگامه گرماگرم تب وتاب شکفتن خاک زیر پاهایش ، در هم آغوشی آب  و باد و خاک‌و نور و روشنی ، رویای رستن سبزه وگلی !

ناگاه، سایه ابری طرحی بر این صحنه سایه انداخت . 

برگشت و درسکوت ، و هرم حضور ش ،بیصدا و آرام. برتخته سنگی نشست . 

و به او خیره شد .

اتشی و شراره ای رمز وراز آلود ازچشمانش درخشید . آنقدر که اورا وادار به تعظیم و دوزانوی ادب برزمین نشاند و کشاند . 

سرش پایین بود . واو هم‌ به خاک پایش خیره شد .

بعد دقایقی نفس گیر که زمین و آسمان و هرانچه درآن بود ، سر درگوش هم اورده و در پچ پچی زیر لب که او به چه می اندیشدو چه خواهدشد.

دستانش به روی سر برد ...، پارچه پیچیده دور سرش را برداشت و به خاک پایش نشاند و با سرانگشتانش خاک پایش را لمس کرد و بعد .... ایستاد و بی هیچ حرفی .... راهش را کشید و رفت.

 

 

سلاممم

این ویروس کرونا یه جور دیگه بخایم نگاش کنیم ، خیلی خیر وبرکت داره ها؟

همش در فکر بودم که چطور بچه مو از چنگال ضد آموزش و ضد پرورش نجات بدم. بعد که دیدم ، کاری ازم بر نمیاد . باخودم گفتم. خوبببب

خدای بزرگ و بخشنده  وخیلی قوی که از همه مون قویتری .

خودت یه کاری کن.

و الان . خوشحالم که مدارس تعطیل شده .

و باز میگم ای خدای بزرگ ایثار کن .

گوش را حلقه دادی زین سخن

گوش ماگیر وبدان مجلس کشان

کز رهیقش میچشند آن سرخوشان

نظر آقا مجتبی رو تایید کردم . که بخونید .

و بدونید که فکر خلق دین تازه رو ایشان در ذهنم انداخت .

راستی راستی میشه دین بسازیم ها؟

دینی که درآن آدما نه حرف بیهوده می شنون و نه بیهوده گویی میکنن . جز شادباش و احترام به هم.

فراتر از هر دین و آداب و هر سازه  فکری آدمی ..... میشه رفت ...

 

گاهی آسمونو و ماه و خورشید و ببینیم

اطمینان به اینکه در دل این آشوبها و تلاطم های دنیا ، یک خیریت بزرگ در پیش روداریم . بهمون کمک میکنه که سیستم ایمنی مونوتقویت کنیم. اروم شیم . 

امروز پختم و شستم و به خورد دختری و پیشی ش دادم . کنارم خوابه‌ و با گوشیش دارم مینویسم . خودمو ازهر چه تکنولوژی دور  کردم . خیلی اسون نیست. اما انگار من قرنطینه رو ازخودم شروع کردم. همونطور که یه ماه پیش،حدودا براتون نوشتم که سونومی این ویروس روداریم . داشتم فکر میکردم اگر مجبور شم بچه هارو بفرستم. شهرستان ، ....

نه . 

همون بهتر که کنار خودم. بمونن. تو‌خونه خودم و به کسی زحمت ندم. 

برای پول پیش خونه ،قرض زیادی رو دوشمه. اما هربار که نگران خالی موندن یخچال میشم .یاد این جمله حضرت موسی می افتم که خدایا خیری بهم برسان،حتی اگر درحدیه قرص نان باشه . و اغاز ماجرای کمک به اون دخترا و ازدواجشو و روزی خیرش می افتم.

واروم میشم. 

الهی شکر 

تو مترو که سرشو رو شونه هام گذاشته بود و دودستامو تودستش محکم بغل کرده بود. خانما با تعجب نگاه میکردن. 

من درهر حالی فرصتو برای ابراز محبت به عزیزانمو ازدست نمیدم. 

انقدر طعم ازدست دادنارو چشیدم ... که قدر هر لحظه رو میدونم ....

ازاداره میدوم ... موقع خروج.

همکارای حراست لطف دارن و اکثر جلو پام بلند میشن. یه روز یکیشون پرسید .خانم ... چرا انقدر باعجله میدوی همیشه. 

درهمون حال رفتن . جواب دادم. برای عشق ورزی به عزیزانم ...  

لحظه های شگفت انگیز اخرین گامهای بشر

سلام عزیزان وشریکان  لحظه های تنهایی من!

من امروز بهترم. ازنگرانی به خاطرسلامتی یگانه دخترم تاج سرم که ریه اش ازکودکی به هوای تهران حساسیت داره ،تازه امروز که خونه اس و جلو چشممه.دراومدم. دیروز که خانم همکارم حالش خوب نبود و روز قبلش باعجله زودتر به منزل رفت. ننیدونستم چکارکنم. هرکی حالمو میپرسید. میگفتم. دارم ازنگرانی  میمیرم. الان اگر از مسوولین کشور،دستم به کسی میرسید ، خرخره شو میجویدم . اما وقتی خبر منفی بودن تستشو شنیدم . اروم ترشدم. یه عالمه کارهم رو سرم ریخته بود. دلم میخواست کبریت بزنم به همه اسناد . تو این گیرویری سیستم ی که مستقیم با بانک مرکزی وصلمون کرده. راه انداختیم. یعنی ا یه وضعی ...

رییس مهربونم که مثلا میخواست استرسمو کم کنه. شوخی میکرد. به زحمت جلو خودمو گرفتم چیزی نگم توذوقش بخوره . 

آررره 

کاش همه مث خودم با صراحت و زلال ، حداقل احساس واقعی و ترسشونو بگن. 

البته من خودمم زمانی که جوانتر بودم ،خانواده م ،یه کار کارشناسی میخواست بفهمن که من چه مه . 

امروز تنها فرصتم بود که برای کارت ملی م و ... مراجعه کنم. نرفتم . 

صبح . تو اغوش دختری ، به یاد اون موقع که تازه به دنیا آورده بودمش و به حرف پدرش گوش ندادم . و مرخصی زایمان نرفتم. و بچه مو بعد هفت روز تنها گذاشتم، افتادم. 

محکم بغلش کردم و سعی کردم که اندام بلند بالاشو تو خودم جا بدم. 

دانشجو بودنم هردو بچه مو خیلی اذیت کرد. و بعدش کارمند شدنم.

اما مث روز روشن برام روشن ه که اوضاع تغییرات اساسی خواهد کرد. و اخرین گام ما به سمت تغییر اداب و سبک زندگی مان سریعتر ازاونچه فکرشو کنیم . روی خواهد داد. 

شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد

شهریاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست

تابش خورشید و سعی باد وباران را چه شد

 

ازدحام

سلام

ازدحام  مردم در بیمارستانها و مراز درمانی ، منجر به شیوع بیشتر ویروس کرونا میشه.

یادمون نره

توی همین بحبوحه داغ ویروس کرونا

خبر صدور اعدام سه نفر از نوجوانان و جوانان میهنمون رو امروز توسط قاضی با نام قاضی صلواتی شنیدم.

میخام بگم حواسمون بهشون باشه .

یاد این جمله می افتم که :

ظم نکن .بر کسی که جز خدای بزرگ کسی را ندارد.

 و ما جز خدای بزرگ کسی را نداریم.  واقعا

طبیبانه اگر

طبیبانه اگر به بالینم آیی

به دو عالم ندهم لذت بیماری را

راستی . لطفا این پست رو بادقت بخونید

کاملا اتفاقی با وبلاگ یکی از پزشکان جوان عزیز میهنمان آشنا شدم . که آدرس  ایشان را لینک گلهای زیبای اندیشه کردم که مستقیم به اطلاعات به روز و به موقع وصل بشید .

به هر حال، دارم سعی میکنم نگرانی رو از خودمو دور کنم که به شما بتونم بگم . با غذا و خواب و استراحت به موقع و دوری از چه کنم چه کنم ها و محبت به خود و خانواده و اطرافیانتان ، زمینه برای تقویت سیستم ایمنی رو فراهم کنید. و در پناه خدای بزرگ و بخشنده و مهربان بتونیم سال آینده و نوبهار پیش رو رو با شادی صلحی همگانی ، همراه با بهار طبیعت  در قلبهایمان آغاز کنیم .

سلام

سلام بر همه حضور ها و بودن هایمان ، در عالم هستی ، که امکانی برامون پیش میاره که بتونیم تغییری بدیم . و حالی و احوالی رو از خودمون اول تغییری بدیم.

تب وتاب غریبی در درون آدمها هست.

اما به طلوع صبح و به گذار درختان  رسته در چینش موازی منظر نگاهم که خیره میشم.

بوی بهار میاد

عطری که شبیه عطر دامن بلند مخمل پر گل مادرم ، عطر مهر و شکوفایی و رستن و بهار میده .

عطری که در لبخند زیبای دخترکم با زمزمه این جمله به مشامم میرسه.

مادری

خوبی؟

چکار کنم که حالت بهتر شه .

و پسرم که محزون و تبدار میپرسه مادر میخای باهات تا یه جایی بیام.

و اینروزا اونقدر نگران مه که کلافه میشم ازدستش.

به هر حال .

شکر خدای بزرگ

بانوی روشنی

در دلمان نوری از ذات اهورایی درونمون روشنه که به سادگی تابش خود همه مارو از برکت حضور دلنشین بی منت خودش بهره مند کرده .

سکوت لبهایم را گاهی در این گوشه خلوت تنهاییم که با شما شریک میشم رو میشکنم . باشد که  طنین شادی های مردمم در ضمیرم بپیچه . و آفتاب آگاهی و صلح و نوع دوستی بر سرزمینمون بتابه .....

اسفند ماه

سلام

ما مردمانی هستیم در میان همه مصیبتها لبخند بر لب و جان برکف و همیشه آماده در صحنه .

کدام صحنه و کدامین باهم بودن ها ....نمیدانم

ازصبح که خبر بستری شدن چهار مورد از بیماران بستری به ویروس کرونا، موجی از نگرانی رو در قلب همکاران به وجود آورده و حتی رییس قبلی مون که دختر کوچولویی داره ، سراسیمه اومد و بهمون گفت ، من خبر یک ماه پیش رو دارم. که دخترمو به خاطر سرماخوردگی عادی به بیمارستان بردم  وسراسیمه بستریش کردن.

داشتم فکر میکردم که چرا با خطری که جان ماو فرزندانمون رو تهدید میکنه ،انقدر سطحی  و عادی برخورد میشه. 

و چرا ما مردمی هستیم که از مشکلاتمون برای کسب درامد هم حتی غافل نمیشویم.

صحبت تهیه ماسک و دستکش و مایع ضد عفونی دربین هست و کم یاب شدنش .

سکوت کردم.

نمیخام نگرانی رو بیشترش کنم .

چند روزه سرگذشت امپراطور فرانسه در ایام اسارت در جزیره سنت هلن . با نام محبوس سنت هلن رو میخوندم. که از جزایر مستعمره  انگلستان بوده. و برای خودم واهالی خونه میخونم. همه با حیرت به هم نگاه میکنیم. شباهت زیادی با سرگذشت مردم ما داره .