چکه چکه آب شد . 

درمیان گرمی بازوانش و  سایه سپیدی سینه اش ،کبوتری زخمی آرام دارد . 

روح زخمی که رویای پرواز را در طرح اندیشه اش همراه دارد ، هنوز ...

لحظه های بیتاب شکفتن بذر عشق در دل قهوه ای خیس خاک .

خاک مبارکی که قدمهای ظریفش را به اغوش خود ،باتواضع میگسترد . 

وطراز پیرهن حریرش را به سرمه چشمان میکشد .

به ناگاه ، دراخرین گام خود رو به گرمی کمرنگ افق پیشرو ، که گردی سرخ و زرد و نارنجی خورشید را لحظه ای درمنظر چشمانش نشاند و ایستاد . 

گرد و تمام و ملتهب و سوزان و عطشان ،در پیکره سرد نمور اسفندماه زمین ،میدرخشید . همچنان تنها ....درانبوه سرد یخناک زمینی ها ....

آنقدر گرد و تنها که لحظه ای اورا باماه میشد برابر دید .... و شباهت. داد ....

طره زرین موهای افشان بر شانه های ش، را به نرمی افشاند و رو به افق تمام قد ایستاد . 

لحظه هایی کوتاه و سریع که تابش گرد دایره وار ساطع‌انرژی درونش بانور  خورشید تابنده یکی شد . و همه انگار در این یکی شدن ....چکه چکه آب شدن ....باهم همراه شدن ها ....

.....  و هنگامه گرماگرم تب وتاب شکفتن خاک زیر پاهایش ، در هم آغوشی آب  و باد و خاک‌و نور و روشنی ، رویای رستن سبزه وگلی !

ناگاه، سایه ابری طرحی بر این صحنه سایه انداخت . 

برگشت و درسکوت ، و هرم حضور ش ،بیصدا و آرام. برتخته سنگی نشست . 

و به او خیره شد .

اتشی و شراره ای رمز وراز آلود ازچشمانش درخشید . آنقدر که اورا وادار به تعظیم و دوزانوی ادب برزمین نشاند و کشاند . 

سرش پایین بود . واو هم‌ به خاک پایش خیره شد .

بعد دقایقی نفس گیر که زمین و آسمان و هرانچه درآن بود ، سر درگوش هم اورده و در پچ پچی زیر لب که او به چه می اندیشدو چه خواهدشد.

دستانش به روی سر برد ...، پارچه پیچیده دور سرش را برداشت و به خاک پایش نشاند و با سرانگشتانش خاک پایش را لمس کرد و بعد .... ایستاد و بی هیچ حرفی .... راهش را کشید و رفت.