تازه این چیه؟
یه روز یه مرد بسیار جوان ، که در مقطعی ،که حال جسمیم وخیم بود، کمکم کرد. داشت به درد دلهام گوش میداد که .
بعد رفتنش پیام داد، وقتی اشک جمع شد توچشات ،ازت خوشم اومد دلمو لرزوندی.
اصلا هرمردی بهم علاقه شو نشون میده. تودلم میگم یاخدا...
خلاصه به خاطر حال م بهترشه. منو به شمال دعوت کرد.
منم خنگ خنگی خبر نداشتم چه اتشی روشن میکنه ،این جمله م ،که من باهیچ مردی دوست اونجوری نمیشم. ماشین قرض کرد طفلکی. وبازحمت زیاد ،منو برد. شمال. ساحل پرپسماند ، ادمای بیشتر عرب ،تا هم وطن. اما اهنگ گوش دادنا و باد لای موهام پیچیدنارو دوس داشتم. هرکاری کرد و هر ترفندی که بهم نزدیک شه. اجازه ندادم.
خب ،به من چه خودش خواست ،انقد اذیت شه. میهمان دعوت کنی و بعد ،درخواست نامربوط؟
((البته واقعا خبیثانه بود . قبول دارم. ))
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۹۸ ساعت 12:51 توسط ZAHRA
|