نگاه هراسان آقای زم رو میبینم. هربار . دلم آتش میگیره. و کم توانی خودمو که به معذرت خواهی میکشونه . همش 

به موقع بهشون خبر ندادم که برگه های دسته چک بانگ مرکزی داره تموم میشه. همه رو تودردسر انداختم. واقعا شرمنده خودمم. خییلی که اجازه دادم ،توی این مجموعه بی درو پیکر و درون کانون خانواده که انتخاب خودم بود،انقدر خورد و خاکشیر شه تنم. 

جالبه که ادمی مریض ،درهمون مرض خودش، کاری کرد که خودم تامدتی فکر کردم ،منم که خانواده رو ازهم پاشوندم. درصورتی که الان که در حال تقریبا نرمالی  ازانصاف و واقع بینی قرار دارم. میبینم ،اصلا اینطور نبود .