معجزه عشق

چه خوبه فکرمون ...رفتارمون...و کلاممون...

معجز ظهور عشق در یادها بشه ...

شبی گل یاسی بشیم که عطر و بوی خدارو بدیم

کلام موجودی زنده است ....عطر و بو داره

بازی

دیروز دلم باز شکست .....رئیس قبلیم ....باز دوباره بازی کهنه قدیمیشو بازی کرد .....چند ماه پیش از مکه برگشت ... ....هیچ نوری در صورتش نمی درخشید مثل یک لامپ سوخته ....

ایشون در بازی با رئیس روسای دیگه شطرنج باز شد. مملکت ما نیازی به رئیس نداره ....به مدیریت نیاز داره نه ریاست و برتری جویی و میز و منصب جویی ............

دردهای زیادی به پیکر جامعه ما وارد شده ....از خود گذشتگی کار دلسوزانه.اونقدر حجم دردا زیاد ه که به نظر می رسه که .....زمزمه میکنم در ذهنم

 آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دگر بباید ساخت و از نو آدمی

چکمه

امروز صدای بامب مهیب فرشته رعد و برق منو به یاد این کلام وحی انداخت ......قسم به فرشته گان صف اندر صف ......

و بعد جاری شدن اب در ابرو ها منو یاد خاطره ای از کودکی انداخت 5 یا 6 سالم بود ....صبح بود مادر ناگهان بیخبر به خاطر مشکلی که برای داییم پیش اومده بود .  از روستا رفت ....منم فرزو سریع به خونه برگشتم داداش کوچولومو برداشتم . راه افتادم . گفت کجا میریم ....گفتم میریم دنبال مادر .....رد رودخونه رو بگیریم ....بریم ....بریم

می رسه به شهر ....مادر اونجاس .....رفتیم و رفتیم .... خسته شد . گشنه اش بود ....همش دلداریش میدادم . میرسیم داداش ....می رسیم ....یه جا کولش کردم از رودخونه برم اونطرف که چک مه اش افتاد تو اب رودخونه

برای من مصیبتی بود ....داد زد چکمه ام ....اورو روی زمین گذاشتم و گفتم میگیرمش ....و زدم زدم به اب ....دیگه برام مهم نبود کجا پا بذارم زخمی نشم ....فقط در جهت جریان اب به هرجایی پا میزاشتم و می دوییدم....

و اشک میریختم .....خدا جونم کمکم کن بتونم کفشاشو  از اب بگیرم .....اصلا عقلم نمی رسید که ممکنه غرق شم 

نشد....با شونه افتاده برگشتم . کولش کردم ....ظهر شده بود .....پیداش کردی

با شرمندگی و حرص از نتونستنم گفتم نه ولی مهم نیست مادر برات یکی دیگه می خره

و راه افتادم ....تا چشم کار میکرد اب بود و صدای یکنواخت رودخونه و راه ی که تمومی نداشت....

چند درخت سوخته رو از دور دیدم .... برادرمو بردم روی تنه درخت سوخته گذاشتم و خودم به درخت اویزون شدم و دور دست رو نگاه میکردم .....که مردی از اهالی روستا از دور ما را دید ....

اومد نزدیک ....باورش نمی شد ...دختر ....تو انجا چکار میکنی .....کجا میری ....اینو چرا با خودت اوردی ....

من ازرده خاطر از فضولی هاش و پرسشهای های پشت سر همش ....

به سردی جواب دادم دارم میرم شهر مادرمو پیدا کنم ....داداشو بغل کرد و دستمو گرفت و کشان کشان با خودش راه برگشت رو در پیش گرفت . راه شهر که اینجا نیست دخترم . بیا برگردیم تا الان مادرت هم دیگه برگشته ....

و مارو برگردوند ....بعد سالها منظره اون چکمه ابی یا سبز بود نمیدونم خاطرم نیست .....که روی اب سر میخورد و بالا پایین میرفت و هرچه خودمو میانداختم طرفش که بگیرمش دستم نمی رسید . در نظرم نشست

شاید الان هم همین حس رو دارم ....حس این که دیگه سکان زندگی از دستم خارج شده ....یعنی اصلا سکانی نداشتم ....ناخدایی نبودم ..... بادبانی بودم شاید در برابر طوفان حوادث

نه اون بادبان هم نبودم.....هیچی نبودم . هیچی نیستم . نقطه ای در عالم هستی

اون سالها نمیدونستم ترس چیه ....لباس تنم چه جنسیه ....زخم سر زانوام رو فقط وقتی که اتفاقی دستم به زانوم میخورد و خونی میشد میفهمیدم سر زانوام پاره اس و میرفتم خونه شلوار سالمی میپوشیدم .

اخ از چتر بدم مبی اومد

همیشه منتظر روزهای بارونی بودم که بباره ....منم پامو توی همه چاله چوله های گلی چلپ چلپ بکوبونم .

دنبال دایره های تو در تو اب دلم بیقرار بشه ....سنگ بندازم تو رودخونه و مسیر حرکتش رو با دقت دنیال کنم.....

جرئت و جسارت و نترسی که اون موقع داشتم بی نظیر بود ....شیطنت میکردم و می دویدم پشت بام خونه مون

میخواستن رو پشت بام منو به دام بندازن و بگیرن .....از لبه پشت بام با کمال ناباوریشون می پریدم سبک و پوپکی و فرار میکردم.....اما الان .....چی به سرم اومده


راهی نمونده تا خدا

راهی نمونده تا خدا

فقط باید باور کنی زهرا.

راه باز است...

دهان جاده پر از خمیازه های عبور...

در آسمان پر کهکشان

گر خواهی بگیری آن شهاب آتشین را

درون تو

اندیشه تو

آنقدر آرام و آرامش باد

آنقدر اطمینان قلب

که همچون ژاله

قطره ای بر گلبرگهایت

آرام گیرد...

در این دریای ارامش

اخگر آتشین آن شهاب را

در درون خود آرام ...

قرارگاه جلوه کبریا!

جای خواهی داد

به درون خود بیندیش

با همه زیبایی هایش

آرام و بی تشویش

قرار و مهر آن والا

گسترده در سفره زمان.

از همین حالا -

گوش کن

صدای بال فرشتگان را میشنوی؟

قطره ای از لبخند زیبای یار را خواهی دید

با دیده دل و جان !

به جان اشک دیده زهرا...........باقیشو حالا نمیتونم ....

حتی موقع خوندن این کلمات جادویی در هر ثانیه چنان موجی از جریان سیال عجیبی از دهلیزهای قلبم میگذره

اونقدر شدت جریانش شدیده که با همه وجودم حس میکنم تنگی دهلیزارو برای عبور این حجم نور و روشنی که به جای خون !تاریکی قلب رو به روشنی طلوع و تولد ستاره جدیدی میکشونه....

گاهی ایست میکنه و شوک و درد دلپذیری به همه هستی ام وارد میکنه .

بارها و بارها میخونمشون و می گریم و می رقصم و میخندم که

خداجونم قربونت برم دورت بگردم اینا رو بر قلبو اندیشه ام هدیه دادی .

چطور شکر کنم چه جوری اینا رو من سرودم ؟

و تازه اونوقت خیس شرم و حیا و امتنان و سپاس .....میشم گنجشکی خیس بارونی جیغ زنان ذکر گویان جاری میشم . سایه میشم . محو میشم ....نیست میشم . زنده میشم .

وتازه ثانیه پمپاژ خون در قلبم باز غم بزرگ اسیر ی رو یادم میاندازه . یاد جرنگ جرنگ زنجیر بر پای ازادگی روحم در گوش شنیدنم میپیچه که گوشنواز سروش رو نشنوم . اما پوسیدن پاره میشن میریزن .........آزاد میشیم و دیگه هم اسیر نمیشیم ......

آتش

ایجاد حس بی اعتمادی کلید اتش زدن یک ارتباط انسانیه

بخصوص در ارتباط با نوجوانان ایجاد اعتماد خیلی ظریف و سخت و شکننده س

و در این راستا هر وقت حس کردیم در ارتباط با فرزندمون خیلی خوب عمل میکنیم .....اونجا قافیه رو باختیم.

به نوجوان نزدیک میشیم و اعتمادشو جلب میکنیم و بعد  در هر فرصتی کلماتی که برای او راز بزرگ زندگیش محسوب میشه به رخش میکشیم . به طور کلی هرجا  زیاد حرف زدیم و منبر رفتیم و باب نصیحت رو باز کردیم ....خرابکاری هم زیاد میشه

سلامی به طروات تازه ها

سلام بر تازگی هر دم و بازدمی

سلام بر همه بهار دلان و بهاری رفتاران

که در هر لحظه در جستجوی شکفتن غنچه ای از گلستان معرفت و شعور

چشم به بهاری تازه میگشایند

باریدن باران بهار که شره ای از شرشر شستن و غبار روبی از رخ خاطر ......بر صاحبدلان مبارک

سبزی رنگین و زندگی و قیامت تازه طبیعت

چقدر باشکوه و  اهورایی است....

شکوه رویش و جوانه رشد در شعور من هم زیباست .

به خودم اعتماد و افتخار برای تربیت فرزندانم

دارم نفس راحتی میکشم که رنج همیشگی ام  .... داره ثمر میده

برای وجود مبارک خودم و فرزندان و انسانهای دیگر ارزش و احترام زیادی  میگذارم

اما یه نکته ای که در رفتار ادما بخصوص پدر مادرا متوجه شدم ا و ازارم داد .

اون حس عدم اعتماد و احترام رو دیدم

گاهی درون بنیاد خانواده ها رفتارهایی دیده میشه که غیر انسانی و دیکتاتور منش و پر از جراحت و درده ....

بیایید باهم با اعتماد به خود و فرزندانمون یادمون بیاریم که چه مردمان متمدن و بافرهنگی هستیم .

ما حق نداریم تبدیل به استبداد صغیری در خودمون بشیم

اجازه ندیم هیچکس و به هیچ روشی به ما توهین کنه .

گوهر ارزشمند عمرمارو ازمون بگیره و در صفهای طویل و بیحاصل و بی سرانجام . مارو جیره خوار و ریزه خوار خودش کنه خدامون بشه و زبون و ذلیلمون کنه

ما افریده شدیم که فقط بندگیمون رو در حرم  شاه و سلطان عالمهابه زانوی خاک بمالیم . فقط و فقط و فقط

جوانان ما ..... لاله های گلرخانی که شبنم پاک صبحگاهی اند . از باهوش ترین و بهترین ها ......فقط خودمون رو باور کنیم . سپیده در راه است ....عزیزان

بهار از زبان حضرت مولانا

پنهان مشو که روی تو بر ما مبارک است

نظاره تو بر همه جانها مبارک است

یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن

دانسته ای که سایه عنقا مبارک است

ای بستگان جان به تماشای جان روید

کاخر رسول گفت تماشا مبارک است

ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش

بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارک است

بر خاکیان جمال بهاران خجسته باد

بر ماهیان تپیدن دریا مبارک است

دل را مجال نیست که از ذوق تو دم زند

جان سجده میکند که خدایا مبارک است