امروز صدای بامب مهیب فرشته رعد و برق منو به یاد این کلام وحی انداخت ......قسم به فرشته گان صف اندر صف ......

و بعد جاری شدن اب در ابرو ها منو یاد خاطره ای از کودکی انداخت 5 یا 6 سالم بود ....صبح بود مادر ناگهان بیخبر به خاطر مشکلی که برای داییم پیش اومده بود .  از روستا رفت ....منم فرزو سریع به خونه برگشتم داداش کوچولومو برداشتم . راه افتادم . گفت کجا میریم ....گفتم میریم دنبال مادر .....رد رودخونه رو بگیریم ....بریم ....بریم

می رسه به شهر ....مادر اونجاس .....رفتیم و رفتیم .... خسته شد . گشنه اش بود ....همش دلداریش میدادم . میرسیم داداش ....می رسیم ....یه جا کولش کردم از رودخونه برم اونطرف که چک مه اش افتاد تو اب رودخونه

برای من مصیبتی بود ....داد زد چکمه ام ....اورو روی زمین گذاشتم و گفتم میگیرمش ....و زدم زدم به اب ....دیگه برام مهم نبود کجا پا بذارم زخمی نشم ....فقط در جهت جریان اب به هرجایی پا میزاشتم و می دوییدم....

و اشک میریختم .....خدا جونم کمکم کن بتونم کفشاشو  از اب بگیرم .....اصلا عقلم نمی رسید که ممکنه غرق شم 

نشد....با شونه افتاده برگشتم . کولش کردم ....ظهر شده بود .....پیداش کردی

با شرمندگی و حرص از نتونستنم گفتم نه ولی مهم نیست مادر برات یکی دیگه می خره

و راه افتادم ....تا چشم کار میکرد اب بود و صدای یکنواخت رودخونه و راه ی که تمومی نداشت....

چند درخت سوخته رو از دور دیدم .... برادرمو بردم روی تنه درخت سوخته گذاشتم و خودم به درخت اویزون شدم و دور دست رو نگاه میکردم .....که مردی از اهالی روستا از دور ما را دید ....

اومد نزدیک ....باورش نمی شد ...دختر ....تو انجا چکار میکنی .....کجا میری ....اینو چرا با خودت اوردی ....

من ازرده خاطر از فضولی هاش و پرسشهای های پشت سر همش ....

به سردی جواب دادم دارم میرم شهر مادرمو پیدا کنم ....داداشو بغل کرد و دستمو گرفت و کشان کشان با خودش راه برگشت رو در پیش گرفت . راه شهر که اینجا نیست دخترم . بیا برگردیم تا الان مادرت هم دیگه برگشته ....

و مارو برگردوند ....بعد سالها منظره اون چکمه ابی یا سبز بود نمیدونم خاطرم نیست .....که روی اب سر میخورد و بالا پایین میرفت و هرچه خودمو میانداختم طرفش که بگیرمش دستم نمی رسید . در نظرم نشست

شاید الان هم همین حس رو دارم ....حس این که دیگه سکان زندگی از دستم خارج شده ....یعنی اصلا سکانی نداشتم ....ناخدایی نبودم ..... بادبانی بودم شاید در برابر طوفان حوادث

نه اون بادبان هم نبودم.....هیچی نبودم . هیچی نیستم . نقطه ای در عالم هستی

اون سالها نمیدونستم ترس چیه ....لباس تنم چه جنسیه ....زخم سر زانوام رو فقط وقتی که اتفاقی دستم به زانوم میخورد و خونی میشد میفهمیدم سر زانوام پاره اس و میرفتم خونه شلوار سالمی میپوشیدم .

اخ از چتر بدم مبی اومد

همیشه منتظر روزهای بارونی بودم که بباره ....منم پامو توی همه چاله چوله های گلی چلپ چلپ بکوبونم .

دنبال دایره های تو در تو اب دلم بیقرار بشه ....سنگ بندازم تو رودخونه و مسیر حرکتش رو با دقت دنیال کنم.....

جرئت و جسارت و نترسی که اون موقع داشتم بی نظیر بود ....شیطنت میکردم و می دویدم پشت بام خونه مون

میخواستن رو پشت بام منو به دام بندازن و بگیرن .....از لبه پشت بام با کمال ناباوریشون می پریدم سبک و پوپکی و فرار میکردم.....اما الان .....چی به سرم اومده