در این تاریکی های عمیف که بر تارو پود بشر ....تنیده ..... هر لحظه  و هر بار ....عهدها یمان  چه سست ...و طلای اندام هایمان ...چه بی عیار ....

سازه ارتباطات انسانی .....بر بنیان اعتماد و باور استوارشده ....

در این لحظات ....که سست و بی اعتبار ....هر لحظه ....خودمان را از نقد و عیار می اندازیم ......چه می مونه  به نظر شما .... چه که بهش تکیه بدیم

. از نفس افتادم . نه ادعایی ...نه سبب افتخاری ... نه سند پر پیمانی ... نه حتی کلامی که بهش تکیه کنم . همه زبانی که آفربدیم .... ملعبه ای شد در دستانمان ..تا با آن مهربانی راگردن زنیم .  لحظات  پر هراسی است ....هیچ چاره ای نیست  ...دخترم که در کنار احساسات لطیف ات ....ابزار عقل قرار دهی ...تا به سر منزل مقصود برسی ؟  کجا برسیم . جایی نیست ...جز اینکه در این لحظه ....در این وفور نعمتها ..... چشم طمع ببندی. و ببندانی ..... اجازه ندی که با احساساتت بازی بشه ....

می اندیشم که در جایگاه پدر ....ومادر ....چه باید بکنبم ..... سادلی دختتران و پسرانمان ....آه از نهاد م براورده .....

 

هیچ چاره ای نیست جز اعتماد به آنها و شرطی نکردن مهرتان برای آنها 

اینکه ....در هر شرایطی ...و با هر اتفاقی ...و هر تصمیمی ...چه درست چه غط .....هرجا تیپا خوردی ..هرجا دلت شکست . بازیچه شدی . نمک سفره تو خوردن و نمکدان  شکستن .....من کنارتم ..... 

اینکه دست برداریم از تلاش برای قالب دادن به فکر جوانمون ....

مذهب؟ 

حالم به هم میخوره از این کلمه که ابزار دروغ و تظاهر و ریا کاری محض شده ....خجالت میکشم . شرمم می آد ..... جمع کن این بساط رو .....