سرم درد میکنه
سردرد عجیبی شبیه اون سردرد حادثه ی قبلی که صورتمو آب کرد. دچارشدم. صبح با خوابی که یادم نیس اما تعبیرش این بود که دست از کارهای بیهوده برمیدارم. نمیدانم چه کاری بیهوده اس.
سرکار رفتنم. خیاطی کردنم.
بال بال زدنم برای راه اندازی عمارت که به جایی نرسید . اما آتیش زیر خاکسترم.
به هرحال پاشدم رفتم سبزی قورمه خریدم. ازاون مغازه که آب به سبزی ش نمیزنه خواستم خرید کنم که نداشت. مجبور شدم برم طرف راسته سبزی فروشای قدیمی . که آب میزنن. خواستم اعتراض کنم. دیدم حوصله ندارم. که یه مردی اومد احوال اسفناج رو پرسید . بیست روز دیگه کشت میشه. چون هوا گرمه میسوزه. برگهاش .برام جالب بود.
همه خواب بودن.
+ نوشته شده در جمعه دهم تیر ۱۴۰۱ ساعت 16:50 توسط ZAHRA
|
به جای لعنت فرستادن به تاریکی شمعی روشن کن....