دلم رمیده و غافلم من درویش 

کان شکاری سرگشته را چه آمد به پیش 

دلم تنگه 

اونقدر که حوصله م ازدنیا و بازی هاش سررفته. 

دلم هوای عالم باقی و بالا کرده.

وقتی مزه شو میچشی . وقتی ثانیه ای نظر لطفی بهت میشه. دیگه شبیه جنینی از زهدان مادر جا کن میشی. 

هرچه دروصف محبوب داد سخن میرانی ... متوجه میشی فقط اساعه ادب کردی و شرمسار ازجسارتت، قدمی که جلو آمدی برمیگردی.

هرکاری میکنی که محبوب اوشی ... میبینی کمی کم داری.

دلم درد میکنه.

دل‌درد م از شدت وحجم ناتوانی م از لایق حضور شدن ه

پرده های اشک سرخ وداغ و بی‌محابا از چهره خاکی حقیرم بر پرده حرم میریزه ... 

بی سروپایی در حریم حرم ش که حتی نمیتونه یار زمینی خودشو ازخودش راضی و آرام جان نگه داره. 

ازخودم راضی نیستم. 

گیج و حواس‌پرتی که گاهی چنان ازخودم لجم میگیره که نمیدانم با اینهمه بی‌سروسامانی چه کنم. 

درحریم کبریایی او ...بیتاب مخلوقش میشم و درخودش اسیر و گرفتار . 

چه بازی شگفت انگیزی ه برای دل بیتابمان....

چنان بیتاب رفتنم که به پای مژده گانی رفتنم نقد جان دهم . 

راستی کبریا یعنی چی ...

دیروز مزار مادر رو بااون کتاب جادویی که حاج مژده براش حکاکی کرد.به طمع انداختم که ازبرادرا اجازه بگیرم اونجا به خاک سپرده شم. 

خاک خاک پذیرنده...خاک بشارت دهنده