به خاطر مردی که سرراهم گذاشتی . 

توی اتفاقات این چند روز اخیر...فکر کردم ممکنه ازم رنجیده باشه. چون خیلی رک و صریح بهش یه جمله ای گفتم . وقتی خبری ازش نشد ،گفتم دیدی چی شد ؟ چکار کردم ؟ 

اما چاره ای نبود.  باید میگفتم. خییلی غمگین شدم . میدونستم که این مرد همون ه که او میخاد.  چون به برادر بزرگه مم معرفی ش کردم. جوابش برام دلنشین بود که بعضی آدمها چه جوری ه آنقدر بزرگ ن ؟ 

این تایید داداش خیالم و راحت کرد که این مرد همونه ‌..

الان دیگه پیام دادم. دیدم اصلا اینطور نیس ... فقط مراعات حالمو کرده که بچه ها پیش م هستن. 

ازطرفی خوشحالم. 

ازطرفی نمیخواستم بفهمه آنقدر بهش علاقه مند شدم. 😞

دیگه نمیخام اشتباه و دوبار تکرارکنم

 باید دربیم و امید داشتن مهر من بمونه. (:

فیض روح القدس ارمدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد.

اینجا براش مینویسم شاید روزی که نیستم . وامیدوارم باشم . تشریف بیاره و بخونه... 

که چقدر دوستت دارم عزیزدل