بچه گربه
روزی از روزای سر د برفی از دانشگاه اومدم .
داشتم کلید به در می انداختم
صدای نعره گربه ای از جا پریدم
کنار ناودانی ما
متوجه شدم در حین عبور دادن نوزاداش
از لبه پشت بوم ما یکیش افتاده تو ناودانی
روز بعد اومدم باز دیدم صدای ناله ای بچه گربه و نعره های مادرش
بیتاب بودم چکار کنم
به همسرم رو بردم
اقا یه بچه گربه تو ناودونی مون گیر کرده داره میمیره
خوب چکار کنم زن
یه مقدار از شیر مو دوشیدم تو یه کاسه دم ناودونی
اما صداش از دور می اومد
همون ورودی گیر کرده بود
شبا خوابم نمی برد
اخرش به مرد همسایه
روزدم
اقا بهرام یه بچه گربه
داره می میره
پله و اره
ببرم
ببرش
و نجات پیدا کرد نسبت به برادر یا خواهرش خیلی کوچکتر و نحیف تر شده بود
نمیدونید مادرش چکار میکرد
اشک شوق در چشمام حلقه زد
چه منظره زیبایی از دوست داشتن و عشق
امروز یاد اون لحظه افتادم
و اون روزای سخت و بی شکیب
یادشون به خیر
+ نوشته شده در شنبه نهم بهمن ۱۳۸۹ ساعت 14:16 توسط ZAHRA
|
به جای لعنت فرستادن به تاریکی شمعی روشن کن....