یعنی آ
بچه ها بسیج شدن باکلی مواد شوینده ...که مثلا خونه ضدعفونی کنن. کلی دیشب از صحبتای پزشک دوست داشتنی خانواده مون ترسیده بودن . چهره زرد و تبدارم ترسونده بودشون. خودمم راستش کپکردم. به فکر تنظیم وصیت نامه افتادم. تااینکه صابخونه دوست داشتنیمون . اونقدر اومد پشت در که اتیش اوشن کردم . اش اش پ . مادرو بیارین. که حیفم اومد انرژیشو ازدست بدم . با بچه ها رفتیم پای اتیش. ماسکم زدم . خیلی خاطره انگیزشد. دارو بهم دادن و خابم برد. صبح دیدم هردو ازخستگی بیهوشن. خنده م گرفت . پاشدم چای دم کردم و آش ترخینه عالی جاتون خالی پختم تا ساعت دو که بیدارشدن. هردو زیر چشمی نگام میکردن. هرسه زدیم زیر خنده.
تواین گیرو دار . دلم پفک و تخمه میخاد .
یواشکی برام خریدن. هوراااا
بهشون گفتم. بچه سایه مرگ رو سرمون نیست. زندگی جریان داره داره شکرخدا ....
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۸ ساعت 19:37 توسط ZAHRA
|
به جای لعنت فرستادن به تاریکی شمعی روشن کن....