باران ها بوسه های محبوب

سلامم

آدینه اتون و ایام تان بکام.

باران امروز و دیروز حالمو تغییر داد . 

بهترین تغییر رو قطره های بارون که رو سر و صورت و کف دستام میریخت ... به  حال دلم میاره. 

همه چی یادم میره 

دکمه افکار خاموش  و فقط در تماشای نظر لطف او همه وجودم سرشار خیسی و طراوت  میشه. 

وای 

کاش یادم ون نره ...درگذر ایام .... چهره لطف هو از نظرمون وازیادمون نره....

روز روشنی روز

سلام 

بیدارشدن مون معجزه ای ه  

اینجا سردتر ازتهران ه ... 

مردمانش آرومترن ... سرعت زندگی ها کمتره ... وباهم بودنا پررنگ تر شاید . 

اما شهامت و دلیری حرفهای رودر رو ... 

ابراز احساس و علاقه ... 

من بین دوزمان گذشته و آینده ... م .... گاهی بیدار میشم نمیدونم کجام.  و یه ثابتی میخام برای زنده موندن . 

مث عدد ثابت در فرمول تابع در ریاضی .

هنوز حافظه جدیدم بارگزاری نشده .(:

مفهوم اعتکاف رو این ماه اخیر درکش کردم. وقتی ازهمه تعلقات دنیایی فاصله میگیری ... ارتفاع میگیری ... 

 

بود آیا که درمیکده ها بگشایند

گره ازکار فرو بسته ما بگشایند ؟

آدمهایی که یه جا دلشون بند نمیشه. دلشون شبیه بادبادک ی در آسمان اندیشه هایی ،مملو از تغییر ،در گذار و گذره ...

سلام عزیران دل 

مهلتی ببایست تاکه خون شیر شد .

منم مث خودتون سعی میکنم باشم و زندگی کنم . 

دلم برای همه تون تنگ شده بود . 

سلامی چو نور خورشید تابنده

سلام عزیران دل 

مهلتی ببایست تاکه خون شیر شد .

منم مث خودتون سعی میکنم باشم و زندگی کنم . 

دلم برای همه تون تنگ شده بود . 

سحره..زمانی که تاج سره

چی بگم که همه گفتنی ها و نوشتنی ها دراین لحظه ها کمرنگ و بی روح ه 

 

امروز روز رحم کردن ه

چقدر دل رحیم داشتن خوبه . 

چقدر رحم آوردن خوبه ... 

مث گشایش ه ... 

امروز همکارم اقای ... به واحد ما که نه دخمه ما تشریف اورد . خدا ی بزرگ رو یاد کرد . و قلب مون رو روشن . 

واقعا هچز متوجه نشدم که چرا مورد غضب همکارم قرار گرفتم. اونچه توهین و ناسزا ازش نوش جان کردم. و هیچ به زبان نیامدم. .... 

به امید خدا اتفاق های خوبی و جلی خوبی منتظرمه ...

اون خواب رقص سماع روی این میز محقر کمکم کرد .

وایی .... پسرم که ازته دل گفت ... من فقط میخام حال مادرم خوب شه. و امروز بهترم خداروشکر 

ساختار تازه

سلام    واقعیت و‌باید قبول کنیم که ساختار خانواده تغییر کرده . 

ما تاکی تقصیر او گردن شبکه جم تیوی و ماهواره بندازیم . 

تلوزیون خودمون هم مارورتوهم و تزویر و تظاهر نگاه میداره. نمیخام بدبین باشم. و همه زحمتهایی رو نادیده بگیرم. امادربرایند. اصلانمره قابل قبولی نداره.ما نتونستیم سازه خانواده رو طوری بچینیم که توش باهم بودن پر رنگ باشه . بتونیم باهم حرف بزنیم .

نیازهای مارو پوشش بده ....

من چطور میتونم‌ درحق خودم ایثار کنم . ازخود گذشتگی کنم . وقتی حتی مجالی ندادم خودمو بشناسم. فضایی برای دیدن خود واقعی م ... 

کاش میدونستم آدم چطور درحق خودش ایثار کنه

سلام

همش درفکر  جواب این سوال م .

و تا به جواب برسم  ...زمزمه میکنم 

ای خدای بی نظیر ایثار کن 

گوش راچون حلقه دادی زین سخن

دست ماگیر و بدان مجلس رسان 

کزرهیقت میچشند آن سرخوشان 

.............

سلام بر پادشاه عالمیان

امروز شنبه اس . شکر مرا زنده گردانیدی تاشکر ت را بگویم ... به دل . به جان . 

سلام بر مخاطبان عزیز 

زندگی  و مرگ ....

ادم تو فصل پاییز چه فلسفی میشه‌ 

مرگ ... چهره اشو درقالب ناتوانی تدریجی و کهنه شدن بافتها نشون میده... دیگه مث قبلنا نمیتونی زیادکار کنی‌ . زیاد سرپابمونی ..‌ 

انقدر مشغول راضی کردن عزیزانتی که یادت میره  ایام پیری و‌کم توانی درپیش رو هست. 

ازت میرنجن ...

ازعهده کارا برنمی ای ... . حس نقصان ...دروجودت شبیه باد پاییز ... نحیف و بی برگت میکنه. 

واین چه زیبا طراحی شده و باشکوه .... .

مطمعنم اونا که ناگهانی ازدنیا رفتن. 

درعمل طوری

برده شدن که احساس یه هویی و ناگهانی نداشته باشن .... همه چیزو نشونشون دادن..ً و بعد راضی به دل کندن شدن.

ما هرلحظه درقهر و آشتی با ملکه موت یم ... و سلطان زندگی  

من همون نقطه از نشان زیبایی تو م

در چرخش گیج و منگ چرخ زمان ..‌

مبهوت و معلق و نامتعادل .... مکان عقربه های گردش شونده ام حتی از اجزا ...‌ میپاشند ....

هر چرخ دنده ... و هر مهره و پیچ وتابی از ناز سرانگشان تو که ورزم داد و نقش م داد و پرتابم داد ...

درپیکره تو در توی دنیاها ...‌ و دنگ دنگ و بنگ بنگ سیاره ها و ستاره ها ..‌. 

وآواره در بعد و زمان و مکان م ..‌.

تا بدان م .... که از تو وا نمانم ...‌

حتی  یک میلیون م ثانیه م .... که شکار صیاد تو شوم 

تو خود تاریکی شبی .

که درآغوشت از هوش میروم .

تو خود روشنی تازه دمیده بر رحم پرشهوت خیس پرآب تنمی 

تا راضی شوم و تکثیر شونده .... 

تو آب منی منی ...‌ من  منی ....

که همه چیز را درخود حل و هضم و یکی و یکتاشونده ای .... میچرخاند و میچرخاند و می هست و می نیست کند .... 

(گاهی به داغم میکشی 

گاهی به باغ م میکشی 

تا واشود چشمان من ....) 

و من آن ثانیه که ازآغوش تو دور و هول و ولا میگیرم ... و میشکنم و میشکنم ... و میشکیبم ... و میلرزم و میضعفم ..... از درد ....

درد شیرینی ... که لذت تقسیم در تو به جانم میدهد .... ای درمن دمیده 

دم به دم م ده .... تا گربگیرم ... و بسوزانم . بسوزم و بگدازم .... چو شمع ‌‌‍

تو همون پرده نازک حریرری برتارک سلطانی ام

پیچیده بر اندام ظریف پیچیده پرپیچ تاب پررمز وراز تنم !

تو ....تو بزرگی 

مث کهکهشان های راه خورشید ی ... خورشیدهایی 

تو .... حجم ناشناس فراچاله های منتظر در مردمک دو چشمهایم .... هستی 

تو هست ی .

ومن در نبود خودم در تو بودم و نیست بودم و تو هست م کردی ... 

بامن درآمیختی به مهر 

ومن ذره مجرد ناچیزی که ازجان گرفتم.... جانانه ای بر نقش هستی .....

معجزه تو شدم من ...دردایره مینایی

همه رو گیج کردم و مبهوت و حیران ....درگنبد مینو 

مست از ماجرای آب بازی ....آن شب ... و آن چادر عشاق ....

که مست و مخمور باده شبانه .... ازتو برایت طلب بخشش کرد. 

سپه سالار میدان عشق بازی باتو ....

اصلا منی وجود نداشت عزیز ترینم 

همه چیز از ازل تا ابد یک ابدیت تویی 

ناز سر انگشتای تنم 

نفحه بهشتی ترنم ترانه بهارصدایم 

وزش جعد پر شور وشرر شراره های دیروقت موهای افشان برگدازه های اخگر گونه اندام هایم ...

همه چیز تویی 

میون باد و برگای پاییز

تو همون نگاه گرم دوچشم مشتاقی ، بر درون برهنه بکر باکره من ....

من همون قاصدک نرم و لطیف و بیتاب ... که درحصار گرم انگشتات  پر پر میشه .... م ....و میمیرم .

تو همون بوته رز ...سرخ و تبداری. و من لای خارهای تنت ... خون میشم و میریزم .... تو هر دوری ...که میچرخی ...

من همون راس هرمم .‌.درچرخش گرد زمینی که برام نقشی زدی از گردی و مستی ... (:

تو همون نسیم عریان شونده فصلی از پاییز عمرمی ... در میون برگ و بار وجودم که مرگ و زندگی رو باهم درمن درکنار من قرار میدی .... 

مرگی نزدیک و منتظر !

که شبیه مردی قدبلند و سایه وار نامریی نزدیک من میشینی و میخابی و می ایستی و نرم نرم در همه اجزا ی تنم حل میشی .

مردی که بر لبهای پرعطش نیازمند ترک خورده من آواره.... نگاهی شوخ و بی نیاز افکندی .... 

همزاد من ... که هوپ و جاسپر میبینند . و من حست میکنم. 

و نمیدانم چرا ... دست دلمو نمیگیرم و درتو حلول کنم ...چونان مه نو ... درآسمان شب تاریک آب و آییینه و اندیشه ام .

تو اصلا همه منی .‌‌ ..‌ ذره ذره خون پمپاژ شونده بررگهای ریز ریز هستی من ..‌.

تو قلبی ...

نه تو چشمی 

نه مغزی ...سالاری ...

نه گردی دو رادار از مرکز زندگی بخش پستان هایم 

نه ...‌ تو آبی ...

آبی جمع شده در معده ام 

تو .... نوری .... 

تنیده از هنر خورشید تابنده م 

آره .... تو خود نوری ...‌

یک رشته نور ...‌ ازبیشمار حلول شونده در اجسام و بیروح ... که روح شدی ... جان شدی ... نفس شدی در اجزا تجزیه شونده ام .... 

 

شاید این جمعه ...

اومدین و ما خواب بودیم ...

دلامون بیدارنیس ... 

یا شما روبنده زدی و اجازه شرف حضور نمیدید 

زدم بیرون

انروز صبح باانرژی تر بیدارشدم. تا بچه‌ها بیدار شن. زدم بیرون. با انرژی تازه ... نان و مرغ و چای شمال و خاگلدون و وسیله صبونه و ...خریدم. و برگشتم خونه .... دختر به شدت به وجود خودم وابسته اس ... غروب پسر خواهش کرد شام دایی شو دعوت کنیم. 

پاشدم. تنهایی خونه رو تمیز کردم.... حوصله صدای جارو برقی نداشتم. جارو فراشی ... بچه ها (هوپ و‌جاسپر )هی میرفتن رو مبلا  و جلو دستم درازمیشدن .اخر با دستمال خیس خودشونو دستمال کشیدم ...که هردو فرار کردن. شام ... همه بسیج شدن ...تا حاضر شد . لحظه خالی کردن خورش ...ظرفش تودستم شکست و اب ش هدر رفت . ضعف کردم. 

زن داداش سریع براش  با ارد و روغن و رب و اب جوش . اذیتش کرد. و باشوخی و خنده‌... حالمو جا آوردن. الهی شکر .... 

رفتم زیر دوش

منم دیروز رفتم زیر دوش 

خییلی دلم میخواست زیر آب داغ بیشتر بمونم اما یاد اون زن بلوچ که جونشو به خاطر تهیه آب برابچه هاش ازدست داد افتادم . و سریع اومدم ... 

خدای بزرگ یه لطفی بکنه و تو سر مون بندازه که درانصاف و مدارا و تعادل و تقسیم عادلانه ثروت هابرزمین باهم زندگی کنیم. 

یه رمان خوندم از سالهای ۱۳۰۵ ....که مردم ازفقر و ناداری میگفتن یقینا آخر زمانه ... 

واز سیستم فاسد دولتی .... 

داشتم فکر میکردم اون روش ملوک الطایفی بهتر بود که. سیستم متمرکز دولتی فقط فساد آورد ... انگار ...