تو همون نگاه گرم دوچشم مشتاقی ، بر درون برهنه بکر باکره من ....
من همون قاصدک نرم و لطیف و بیتاب ... که درحصار گرم انگشتات پر پر میشه .... م ....و میمیرم .
تو همون بوته رز ...سرخ و تبداری. و من لای خارهای تنت ... خون میشم و میریزم .... تو هر دوری ...که میچرخی ...
من همون راس هرمم ..درچرخش گرد زمینی که برام نقشی زدی از گردی و مستی ... (:
تو همون نسیم عریان شونده فصلی از پاییز عمرمی ... در میون برگ و بار وجودم که مرگ و زندگی رو باهم درمن درکنار من قرار میدی ....
مرگی نزدیک و منتظر !
که شبیه مردی قدبلند و سایه وار نامریی نزدیک من میشینی و میخابی و می ایستی و نرم نرم در همه اجزا ی تنم حل میشی .
مردی که بر لبهای پرعطش نیازمند ترک خورده من آواره.... نگاهی شوخ و بی نیاز افکندی ....
همزاد من ... که هوپ و جاسپر میبینند . و من حست میکنم.
و نمیدانم چرا ... دست دلمو نمیگیرم و درتو حلول کنم ...چونان مه نو ... درآسمان شب تاریک آب و آییینه و اندیشه ام .
تو اصلا همه منی . .. ذره ذره خون پمپاژ شونده بررگهای ریز ریز هستی من ...
تو قلبی ...
نه تو چشمی
نه مغزی ...سالاری ...
نه گردی دو رادار از مرکز زندگی بخش پستان هایم
نه ... تو آبی ...
آبی جمع شده در معده ام
تو .... نوری ....
تنیده از هنر خورشید تابنده م
آره .... تو خود نوری ...
یک رشته نور ... ازبیشمار حلول شونده در اجسام و بیروح ... که روح شدی ... جان شدی ... نفس شدی در اجزا تجزیه شونده ام ....
+ نوشته شده در جمعه دوم آبان ۱۳۹۹ ساعت 12:32 توسط ZAHRA
|